گلدان



این مطالب مربوط به اسفند 97 هست ولی اون موقع نتونستم بیام بنویسم. الان می نویسم (4فروردین 98)

از تعطیلات بین دو ترم که یعنی اول بهمن تا 12 بهمن که اومده بودم خونه ، احتمال می دادم با رفتنم به اردوجهادی خانواده مخالفت کنند! چرا؟! خلاصه بگم چون دیگه ترم قبل دو تا درس رو افتادم پدرم گفتند دیگه عید خبری از اردو جهادی و اینا نیست! منم گفتم افتادنم به خاطر این اردوها و کارها و فعالیت ها نیست .

واقعا هم به خاطر این ها فعالیت ها تو هیئت و بسیج و کارهای فرهنگی نیست افتادن این دو تا درسم .

می دونین به خاطر چیه؟ به خاطر تنبلی .

ما داخل خوابگاه تا دلتون بخواد وقت خالی داریم. اون تایم های خالی رو جای درس می گیریم می خوابیم . می گیریم بازی می کنیم و . . برنامه نداریم . همین میشه که بعضی وقتا درسا رو نمره پایین می گیریم .

خلاصه رسید و رسید به تایم ثبت نام اردو جهادی .

عصر حدود 15 اسفند بود .

رفتم داخل کوچه نمازخونه. دیدم علی رحما. و امین وا. دارن غرفه راهیان نور بسیج رو خالی می کنن. گفتم قضیه چیه گفتن داریم نمایشگاه رو برای ثبت نام اردو جهادی آماده می کنیم. علی رحما. هرکی از بچه ها رو که از کوچه رد می شد و از بچه های جهادی بود رو نگه می داشت و می گفت داریم نمایشگاه می زنیم کمک مالی کن! خلاصه رفقا پولا رو ریختیم رو هم و حدود 60 تومن جمع شد.

تمام عکسای اردو قبل دست من بود و داخل لب تاپم و اونم داخل خوابگاه! نظر من این بود که اول من عکسا رو گلچین کنم و فردا چاپ کنیم و لی رفقا گفتن نه همین امروز عصر باید کار تموم شه. امین وا. گفت داخل فلش من گلچین عکسا هست. خلاصه رفتیم انتشارات و همونجا فلش رو زدیم تو سیستم و عکسا رو همونجا گلچین کردیم. حدود 30 تا عکس روی آ3 چاپ کردیم + کاور. هر کدوم 1500 افتاد. عکسا که چاپ شد من رو یدوه از میزهای انتشارات عکسا رو داشتم میذاشتم داخل کاورها. یکی از دانشجوها کمه عکسا رو دید خیلی خوشش اومد. گفت عه اردو جهادیه؟! گفتم آره. گفت خوشا به حالتون .

خلاصه عکسا چاپ شد و من که رفتم خوابگاه ولی علی رحما. چون مسئول ثبت نام بود و بچه ها هم تا شب وایستادن و کار رو تموم کردن .

خوش به حالشون . .


و سلام به خودم و سلام به شما و سلام به سال جدید

ورود به سال جدید رو تبریک میگم.

بریم و ببینیم که گلدونمون حالش چطوره. 

بازم یکی دو ماهی شده که نیومدم و مثل همیشه امیدوارم دیگه از این به بعد مرتب بیام. ان شاء

یک سری خاطارت از اربعین 97 مونده که ننوشتم.

دو ماه آخر سال 97 هم که کلا خاطرات رو ننوشتم ولی یکی دوتا خاطره خوبش رو که یادمه رو می نویسم.

بریم .


یاابن الحسن .

تمام عمر خطا کردم و عطا کردی

چه ها ز بنده ی خود دیدی و چه ها کردی

من از تو جانب دوزخ فرار می کردم

تو لحظه لحظه مرا سوی خود صدا کردی

تو با تمام بزرگی ز بس کریم هستی

مرا از کودکی ام با خود آشنا کردی

هزار مرتبه دیدی که توبه بشکستم

دوباره روی من باب توبه وا کردی



اگه قرار باشه یه ساعت دیگه بمیرم چی دارم؟
اولین چیزایی که یادم میاد کارهای نکردمه.
خمس که ندادم تا امروز.
نماز قضا هم که حداقل یه ماه دارم.
روزه هم 20 روز یا دیگه مطمئن 30 روز دارم.
کفاره اون روزه هایی هم که شکستم رو هم که ندادم.
دیگه؟
گناه هایی که کردم تو طول این بیست سال .
نمی دونم. خیلی بارم سنگینه.

خوبی هم داشتم ؟
هر چی فک می کنم مهم ترینش همین اشک بر امام حسینه. اگه قبول باشه البته .
چی بگم .
فقط امام حسین به دادم برسه .

زیاد اهل عکس گرفتن یادگاری مخصوصا تو سفرهای مذهبی و باز به ویژه کربلا و باز به طور ویژه تر داخل مسیر اربعین نیستم.

هرچند که غیر عکس یادگاری ، صحنه های نابی برای عکاسی وجود داره.

ولی با عمود 1395 مثلا سال اول اربعین عکس گرفتم.

با عمود 1396 هم سال بعد.

امسال هم 1397 رو دنبالش بودم که یه عکسی بگیرم.

قبلا گفتم که مسیرم ا مسیرز عمودهای سبز رنگ جدا شده بود. خلاصه رسیدیم به 1397.

خیلی جالب بود برام.

روی عمود چیزی نوشته نبود. ولی موکب ها روی ستون های موکب هاشون با ماژیک روی مقوا نوشته بودند 1397!

خلاصه با همون مقوا یه عکسی گرفتم.

وقت شد عکسش رو میذارم. خیلی جالب بود.


با ابوالفضل و محمدحسین هر 50 تا عمود قرار می گذاشتیم. مثلا می گفتیم عمود 980 همدیگه رو می بینیم.

قرارمون شده بود عمود 1202. به هم رسیدیم و بعد قرا رو گذاشتیم 1303. من تنها راه افتادم. بعد حدود 30 تا عمود فهمیدم رنگ شماره ی عمود ها عوض شدهو دیگه سبز زنگ نیست و خاکستری رنگ شده. به مسیر ادامه دادم.

بعد از چند دقیقه ابوالفضل پیام داد ما داخل مسیر عمودهای سبز رنگ هستیم.

اینجا یادم اومد که از یه جایی به بعد مسیر پیاده روی دو بخش میشه. یکی مسیر عمودهای سبز رنگ و یکی هم این مسیری که من توش بودم. بهش پیام دادم شما برین برسین کربلا من از این مسیر دیگه میام. خلاصه مسیرم یک کم طولانی تر شد.


عصر روز دوم بود. با محمدحسین و ابوالفضل که حالا بهش رسیده بودیم قرار گذاشتیم که امروز تا عمود 932 بریم تا داخل مراسم حاج میثم شرکت کنیم. حاج میثم مطیعی. موکب بچه های دانشگاه امام صادق (ع) . رسیدیم و یه موکبی رو نزدیک عمود 932 پیدا کردیم. بعد نماز جماعت مغرب و عشاء راه افتادیم با ابوالفضل طرف مراسم. با اینکه فضای بزرگی رو درست کرده بودند ولی اصلا جا نبود. با ابوالفضل همون در ورودی روی داربست ها نشستیم.
سخنران رو یادم نیست کی بود.
مداحی حاج میثم شروع شد.
فقط و فقط و فقط یادمه کنار ابوالفضل نشسته بودم و سرم روی زانوم هام بود و چفیه سیاه رو انداخته بودم رو سرم و گریه می کردم.
چه حال و حسی بود .

.
.
.
.

آقا بطلب .

دقیقا یادمه کوله پشتی ام رو برداشتم و از اتاق اومدم داخل راهرو. مرتضی رو آخر راهرو دیدم. رفتم پیشش و دمپایی هاش رو دیدم. گفتم اینا رو بده من دیگه کفش جلو بسته نبرم. گفت باشه! دمپایی چرمی هاش رو برداشتم و کفش جلو بستم رو نبردم دیگه.
سحر روز دوم بود که می خواستیم از موکب داخل مسیر راه بیفتیم. از سالن حسینیه اومیدم بیرون. زئرا داخل حایاط هم خوابیده بودند و خیلی همه چی شلوغ بود. دیدم دمپایی ها نرتضی رو که دیشب دم در یادم رفته بود نیست. فرصت دنبالش گشتن رو نداشتیم. اینجا بود که محمدحسین گفت بیا دمپایی پلاستیکی من رو بردار. منم اون ها رو گذاشتم داخل کوله ام برای وقتی که لازمم بشه. 
پا مثل روز اول ، روز دومم رو شروع کردیم .
سحر .
اربعین .
کربلا .
یادش بخیر .

عصر روز اول مسیر اربعین بود که با محمدحسین رفتیم یه چندتا عمود بعد عمود 285 ، یک موکب پیدا کردیم. عمود 285 مراسم حاج آقا پناهیان و حاج مهدی رسولی بود. یکی از موکب های آستان قدس بود. خیلی مراسم خوبی بود و ی حاج مهدی و روضه خوانی اش هم عالی تر.
بعد تموم شدن مراسم برگشتم موکب برای استراحت. متوجه شدم گوشی ام رو جا گذاشتم اون جایی که نشسته بودم. یک ذره نگران نشدم شاید پیدا نشه با اینکه موکب خیلی شلوغ بود و هم خانوما بودن و هم آقایون. خلاصه یه بخشی بود که اعلام می کرد مثلا فلانی بیاد فلان جا کسی منتظرشه و این جور حرفا. رفتم پیشش. گفتم گوشی پیدا نشده؟ گفت چرا. مشخصاتش چیه؟
گفتم گوشی سامسونگه. پشت اون هم یه پیکسل داره. رو پیکسل هم نوشته کار برای خدا خستگی نداره .
خلاصه گوشی ام پیدا شد .

** این مطالب مربوط به اسفند 97 هست ولی اون موقع نتونستم بیام بنویسم. الان می نویسم (4فروردین 98)



خب دیگه هرچی هم خاطره بنویسم از این اردو جهادی کمه! با اینکه نرفتم!

می نویسم تیتر وار یه سری موارد رو برا اینکه بعدا اومدم یادم بیاد و باهش حالم عوض شه.

* یادش بخیر اون مداحی که رضا فلا. گذاشته بود وقتی داشتیم غرفه نمایشگاه جهادی رو آماده می کردیم!

* یادش بخیر اون لحطه ای که اذون مغرب دادند و بی خیال نمایشگاه شدیم و رفتیم نماز بخونیم و کوچه نمازخونه هم تاریک بود. رفتم طرف درب انشارات دانشگاه. دیدم استاد سیستم دیجیتال2 مون خانم کمرز. اومدن بیرون منم گفتم سلام استاد! ولی بنده خدا ترسید و البته نشناخت هم چون من تو تاریکی بودم و چیزی نگفت!

* یادش بخیر اون شبی که تا 2شبی که تا دیروقت دانشگاه موندیم و وسایل فرهنگی رو اوکی کردیم.

* یادش بخیر اون شبی که با محمد سنکار وسایل فرهنگی رو کامل بسته بندی کردیم و روی هر جعبه هم یه شکلک مقوایی زدیم به عنوان نماد بسته های فرهنگی!

*یادش بخیر اون روزی که با محمد سنکـ. رفتیم انقلاب. کتاب داستان و وسایل فرهنگی رو خریدیم. ظهرش هم رفتیم آش خوردیم و در مورد ازدواج صحبت کردیم!

*یادش بخیر اون موقعی که رفتم دنبال میکروفن برا اردو. به دکتر یوسـ زنگ زدم گفتم کجایین؟ گفت سلام قاسـ جان. علوم پایه. بیا اینجا. رفتم از آقای دکتر یوسـ یه دست نوشته تو دانشکده عولم پایه گرفتم و با خانم کریـ رفتیم سالن علامه سه تا میکروفن بود. بنده خدا خانم کریـ بلد نبود دستگاه ها رو روشن کنه تا ببینیم میکروفن ها سالمه که باز خراب نباشه ببرم. خلاصه به هزار زور زحمت و زنگ زدن به دکتر یوسـ. بالاخره روشن شد و من یکیش رو برداشتم. از ساختمون اداری که اومدم بیرون دیدم اتوبوس اومده و دارن بچه ها سوار میشن. بدو بدو رفتم که نکنه میکروفن رو یادشون بره. خلاصه الحمدلله رسیدم بهشون.

*یادش بخیر:  داخل ترافیک اتوبان امام علی(ع) بودیم یا فک کنم نزدیک میدون امام حسین(ع) داشتیم با محمد رنگـ. روی میکروفن یه برچسب می زدیم و می نویشتیم مال فرهنگی داخلی که یه وقت تو منطقه گم نشه. تو همین لحظه دکتر یوسـ. زنگ زدن گفت سلام کجایین؟ گفتم راه افتادیم. گفت باشه مشکلی نداره ولی رفتین اون میکروفن گرونه رو برداشتین! یکی از میکروفن ها 200 هزار تومن قیمتشه یکی دیگه یه میلیون! شما گرونه رو برداشتین!!!

* یادش بخیر نماز ظهر و عصری که داخل نمازخونه راه آهن خوندم . .

* یادش بخیر اون صف بچه ها پشت گیت راه آهن.

و یادش بخیر

و یادش بخیر

و یادش بخیر . .

تموم!


** این مطالب مربوط به اسفند 97 هست ولی اون موقع نتونستم بیام بنویسم. الان می نویسم (4فروردین 98)



چهارشنبه 22 اسفند شد. بچه های اردوجهادی ساعت یک و بیست و پنج دقیقه ظهر بلیط قطار داشتند برا بندرعباس. منم ساعت5 بلیط داشتم برا شهرمون.

یدونه کلاس 8تا 10 صبحم رو نرفتم. مهدی رمضا. دو روز زودتر رفته بود منطقه. از همون صبح رفتیم و وسایل فرهنگی رو که پسته بندی رکده بودیم رو سوار نیسان کردیم تا بره منطقه. وسایل تدارکات و عمرانی هم سوار نیسان شد. اتوبوس اومد و من دیگه بعد بدرقه قرار نبود با بچه ها برم ولی واقعا دیدم نمی تونم! سوار اتوبوس شدم! رفقا گفتن مگه میخوای بیای؟! گفتم نه تا راه آهن میام بدرقتون!

دلم نمی یومد .

خلاصثه رفتن سوار قطار شدن منم برگشتم.

جاموندیم رفت .


** این مطالب مربوط به اسفند 97 هست ولی اون موقع نتونستم بیام بنویسم. الان می نویسم (4فروردین 98)



دیگه می دونستم نمی خوام برم اردو جهادی.

 به مهدی رمضا. مسئول فرهنگی اردو گفتم اگه کاری چیزی بود حتما بهم بگو حالا که نمی خوام بیام حداقل اینجا کمک کنم.

شنبه صبحی بود که مهدی رمضا. پیام داد نمیای می خوایم بریم وسایل فرهنگی رو بخریم. منم گفتم میام. راه افتادیم رفتیم میدون شوش. از اون طرف محمد سنکـ. هم اومد. بعد انجام کارها بود که داشتیم برمی گشتیم مهدی رمضا. گفت مجبور شدیم بین نیروهای فرهنگی قرعه کشی کنیم و چند نفر نیان. خلاصه وقتی اینو فهمیدم با خودم فکر کردم که حالا که من نمی رم اردو حداقل جا برای رفتن چند نفر اردو اولی باز شده و چی بهتر از این. نیروهایی که از من سرتر نباشن پایین تر نیستن. همین شد که یک کم دلم آروم شد.


** این مطالب مربوط به اسفند 97 هست ولی اون موقع نتونستم بیام بنویسم. الان می نویسم (4فروردین 98)


ثبت نام اردو جهادی به روز آخر رسید.
من فرم رو پر کرده بودم. ولی به مسئول فرهنگی این اردو (مهدی رمضا.) گفته بودم احتمال نیومدنم زیاده دلیلش هم بهش گفته بودم.
یادمه که دو سه باز از اول اسفند پدر و مادر ازم پرسیدن کی میای خوبه برا عید؟! منم می گفتم معلوم نیست! و سعی می کردم کم کم مقدمه چینی کنم!
واسه اربعین 97 هم یادمه همین کارو کردم. روز آخر ثبت نام به بابام سر صبح ساعتای 8 زنگ زدم گفتم اگه اجازه میدین امسال هم برم اربعین. چون اشید دیگه قسمتم نشه. این شد که گفتن برو بنویس . .
میگفتم روز آخر ثبت نام اردو شد و دیشب علی رحما. زنگ زده بود و بهم گفته بود که قطعی میای یا نه می خوایم بلیط بگیریم. منم گفتم تا فردا ظهر خبرش رو میدم بهت. باید زنگ می زدم و اجازخ می گرفتم که برم یا نه. از مترو سبلان که اومدم بیرون تا برم ایستگاه بی آر تی سبلان زنک زدم خونه. ساعتای 8 صبح بود! مامانم گوشی رو برداشتن و بنده خدا خواب هم بودن! سلام و علیک کردم و گفتم گوشی رو بدین بابا. سلام کردم و گفتم اگه صلاحه امسال هم عید برم اردو جهادی .
گفتن نه دیگه امسال نیم خواد بری . منم گفتم باشه و خدافظی کردم (خیلی سعی کردم بی احترامی چیزی نکنم و خدا هم کمک کرد).
یادمه نه رو که شنیدم اول پله های ایستگاه بی آر تی بودم. رفتم تو ایستگاه. دو تا سکه دستم بود. تا خود دانشگاه به در بی آر تی تکیه داده بودم و با سکه ها بازی می کردم. خیلی سخت بود نرم اردو .
خیلی خیلی خیلی .
اگه تو بی آرتی نبودم و گریه می کردم . .
ظهر زنگ زدم به مامانم . (پشت پرده نمازخنه رو سن پله های سن چوبی نشسته بودم).
گفتم اگه صلاحه شما با بابا صحبت کنین که بذارن برم اردو .
گفتن نه چی کجا می خوای بری . بیا خونه من کارت دارم . همه جا رو باید جارو کنم . منتظرتم بیای . من کمک می خوام . منم گفتم باشه. یادمه 4دقیقه صحبت کردم!
فرداشبش بود (چهارشنبه شب) که رفته بودم جلسه درس اخلاق حاج آقا جاودان. داخل مجلس زنگ زدن بابام ولی چون می دونستم قضیه چیه و داخل مجلس بودم جواب ندادم. جلسه که تموم شد داخل کوچه شهید بالاگر بودم که ززنگ زدم بهشون و بعد سلام و اینا با خنده گفتن خب چی می گفتی به مامان!؟
منم با همون خنده و اینا گفتم هیچی گفتم اجازه بگیرن که برم ولی مشکلی نیست شما بگین نرو نمی رم. و گفتن آره دیگه. امسال نمی خواد بری. منم گفتم باشه.



** این مطالب مربوط به اسفند 97 هست ولی اون موقع نتونستم بیام بنویسم. الان می نویسم (4فروردین 98)



از تعطیلات بین دو ترم که یعنی اول بهمن تا 12 بهمن که اومده بودم خونه ، احتمال می دادم با رفتنم به اردوجهادی خانواده مخالفت کنند! چرا؟! خلاصه بگم چون دیگه ترم قبل دو تا درس رو افتادم پدرم گفتند دیگه عید خبری از اردو جهادی و اینا نیست! منم گفتم افتادنم به خاطر این اردوها و کارها و فعالیت ها نیست .

واقعا هم به خاطر این ها فعالیت ها تو هیئت و بسیج و کارهای فرهنگی نیست افتادن این دو تا درسم .

می دونین به خاطر چیه؟ به خاطر تنبلی .

ما داخل خوابگاه تا دلتون بخواد وقت خالی داریم. اون تایم های خالی رو جای درس می گیریم می خوابیم . می گیریم بازی می کنیم و . . برنامه نداریم . همین میشه که بعضی وقتا درسا رو نمره پایین می گیریم .

خلاصه رسید و رسید به تایم ثبت نام اردو جهادی .

عصر حدود 15 اسفند بود .

رفتم داخل کوچه نمازخونه. دیدم علی رحما. و امین وا. دارن غرفه راهیان نور بسیج رو خالی می کنن. گفتم قضیه چیه گفتن داریم نمایشگاه رو برای ثبت نام اردو جهادی آماده می کنیم. علی رحما. هرکی از بچه ها رو که از کوچه رد می شد و از بچه های جهادی بود رو نگه می داشت و می گفت داریم نمایشگاه می زنیم کمک مالی کن! خلاصه رفقا پولا رو ریختیم رو هم و حدود 60 تومن جمع شد.

تمام عکسای اردو قبل دست من بود و داخل لب تاپم و اونم داخل خوابگاه! نظر من این بود که اول من عکسا رو گلچین کنم و فردا چاپ کنیم و لی رفقا گفتن نه همین امروز عصر باید کار تموم شه. امین وا. گفت داخل فلش من گلچین عکسا هست. خلاصه رفتیم انتشارات و همونجا فلش رو زدیم تو سیستم و عکسا رو همونجا گلچین کردیم. حدود 30 تا عکس روی آ3 چاپ کردیم + کاور. هر کدوم 1500 افتاد. عکسا که چاپ شد من رو یدوه از میزهای انتشارات عکسا رو داشتم میذاشتم داخل کاورها. یکی از دانشجوها کمه عکسا رو دید خیلی خوشش اومد. گفت عه اردو جهادیه؟! گفتم آره. گفت خوشا به حالتون .

خلاصه عکسا چاپ شد و من که رفتم خوابگاه ولی علی رحما. چون مسئول ثبت نام بود و بچه ها هم تا شب وایستادن و کار رو تموم کردن .

خوش به حالشون . .



خب محمدجان!

این برنامه امتحانی پایان ترم. 2ماه فرصت داری. میان ترم ها هم که هست.

بچه هیئتی و بسیجی باید الگو باشه تو درس.

تو هر زمینه ای باید جهادی باشی.

نیت درس خوندنم اینه (خدا کنه نیتم خالص باشه): یه علم و دانشی رو پیدا کنم که فردا سرکلاس بتونم به بچه ها درس خوب بدم و بتونم الگوی خوبی براشون باشم.


بسم الله .

دیروز قسمت شد رفتیم دیدار جانبازان دوران 8سال دفاع مقدس .

همسر یکی از جانبازان از ما خواست که 2کار رو بکنیم. اول نماز. بعد هم درسمون رو خوب بخونیم.

مابقی هم روی همین دو تا مورد تاکید داشتند.

محمدجان!

درسته آرزوی شهادت داری. حالا لیقاتش رو داری یا نه دیگه باید تلاش کنی.

ولی الان وظیفت چیه؟

مگر تو نیمی خوای بری سرکلاس؟ مگه نمی خوای به بچه های مردم درس بدی؟ مگه نمی خوای اونا رو پرورش بدی؟ مگر نمی خوای اونا رو برای آینده این انقلاب آماده کنی؟ خودمون هستیم. بچه ها از معلمی که دانش بیشتری داره الگو میگیرن یا کسی که چیزی بلد نیست؟!

جواب مشخصه .

پس قبول کن وظیفه اصلی تو الان درس خواندن سخت و محکمه. پس کم کاری نکن.

یاعلی .


سلام.

دلم باز هم گرفته. اصلا دله دیگه باید بگیره. مگه نه؟

چرا گرفته؟

از دست کارهام. از دست کارهام. از دست گناه هام. از دست بی معرفتی هام.

این همه لطف کرده تا اینجای عمرم به من. ولی من چی؟

شب تولدش. روز تولدش. باید دلشو بشکنم؟ باید گناه کنم؟

بخدا دیگه آقا خسته شدم.

دارم از خدا دور میشم. آقاجان .

نوکری هم بلد نیستم. خاک تو سر من که اسممو نوکر میذارم.

ولی آقا دلم خوش بود دیگه از روز تولد شما، دیگه تموم میشه این بی معرفتی هام.

ولی خب بازم . .

آقا راستی!

امشبم تولد برادرتونه . .

میشه .

میشه بازم این بی معرفتی هام رو ندید بگیری؟

میشه پیش خدا ، شفاعت این ذره ناچیز روی هم بکنی .

به حق قمر بنی هاشم .

باور کن آقا میخوام از امشب دیگه دستمو از تو دستت نکشم .

میدونم بدم آقا.

می دونم آبروت رو خیلی جاها بردم با کارهام. سر اینکه به ما میگن بچه هیئتی.

نمی دونم. دوست دارم فقط بنویسم .

اصلا بسه. بذار الان که 10 دقیقه تا اذونه یه مدح یا نوحه گوش کنم. شاید توفیق اشک نصیبمون شد.

خلاصه بگم! بازم با بار گناه اومدم دم در خونت.

این دفعه هم آقایی کن مث همیشه


امروز تو سخنرانی 10 دقیقه ای قبل نماز صبح، حاج آقای فتحـ ، معاون نهاد دانشگاه، یه بحث زیبا کردند.

گفتند روز جوان مبارک باشه.

علی اکبر (ع) چه کار کرد که شد علی اکبر؟

خلاصه بحث هایی کردند و به اینجا رسیدند آیا شما خوش رفتار هستید با پدر و مادرتون؟!

با خودم فکر کردم. واقعا دیدم یه چندتا موردی هست مخصوصا این چند وقت گذشته، واقعا حواسم نبوده دارم چکار می کنم. واقعا چرا . .

حتی در حد یک اخم ، یک نگاه تند . .

تعارف که ندارم. آره. داشتم.

آره داشتم که بگم بی خیال بهم چقد گیر می دید و . .

به قول ایشون، همین که از این بعد حواسمون باشه احترام پدر و مادر هامون رو حفظ کنیم خودش عیدی بزرگ امروزه.

نمی دونم گفتم اینو بنویسم شاید یه عهدنامه ای چیزی باشه با خودم. دیگه از این غلطا نکنم.

خدا!

خودت کمک کن. به حق جوون امام حسین (ع) .


تو چند نوشته آخر به این نتیجه رسیدم و البته از قبل هم به این نتیجه رسیده بودم که وظیفه اصلی فعلی من، درس خوندن اون هم خیلی خوب هست. دلایلش هم گفتم.

دیشب رفته بودم درس بخونم داخل سالن مطالعه 11طبقه. نیم ساعت اول که رسیدیم کلا با گوشی کار کردم. استوری ایسناگرام گذاشتم و تلگرام چک کردم. بعد شروع کردم. نیم ساعت خوندم خسته شدم. اومدم اتاق شام بخورم. بعدش هم یه ساعت پی اس زدیم! بعدش هم دیگه ساعت 12اینا بود. رفتم لب تاپ و اینا رو از سالن مطالعه آوردم. بعد هم خوابیدم.

امروز قبل نماز صبح با خودم یک فکری کردم. گفتم محمدجان! تو که نمی تونی برای درس خوندن که وظیفه اصلیت هست، از بازی و پرسه زدن تو تلگرام و اینستا بگذری، به نظرت اگه یه روزی، قرار باشه برای کارای بزرگتر از چیزای بزرگتر بگذری می تونی؟!

می تونی پا رو نفست بذاری بری جلو گلوله دشمن؟!

می تونی جلو وسوسه های شیطون وایستی؟!

شهادا چه کردند که به اینجا رسیدند؟!

محمد جان!

باور کن همین درس خوندنت اگه به قصد قرب به خدا باشه، واقعا عبادته.

شما نظری ندارین دوستان؟!


یه متنی رو می نویسم و دیگه میرم درس بخونم.

امروز بعد نماز صبح، حاج آقا میرزایی، در مورد انتظار برای فرج امام زمان (عج) یه مطلابی رو گفتن. گفتند ما به اندازه آب اگه تشنه امام زمان باشیم، دیگه آروم نمی شینیم.

بعد من بعد نماز ازشون پرسیدم واقعا اگه ما به وان مرحله برسیم، کلا زندگیمون مختل میشه. واقعا اگه اون احساس نیاز به امام زمان در ما شکل گبیره مثل وقتی تشنه هستیم و دنبال آب می گردیم، دیگه زندگیمون مختل میشه. چون در به در دنبال ایشون می گردیم. حاحی خیلی جواب قنشگی داد. گفت خداوند در اینجا یکی چیزی قرار داده به عنوان فرج نسبی. مثلا تو هرچقدر تشنه امام زمانت شی و دنبالش بگردی خدا یک فرجی و آرامشی رو برات می فرسته. اگه بازم تشنگی ات برطرف نشد که اصل و درستش هم اینه که بازم بی قرار باشی، باز خدا فرجی بزرگتر رو برات می فرسته.

خیلی خوب بود جوابشون. وقتی اومدم اتاق از نمازخونه، خوابیدم. بیدار که شدم نمی دونم چی شد رفتم سراغ نوشتن برنامه مراقبه. خیلی وقت بود دنبال نوشتنش بودم ولی توفیق نمی شد. خلاصه اون رو خیلی تمیز و مرتب نوشتم. نمی دونم فک می کنم این یه هدیه از طرف امام زمانه. ولی خوب به خودم برمیگرده بقیه اش. چقد بهش عمل می کنم. عمل کنم و پایبند 100 درصدی اش باشم ان شاءا. بازم شرمندمون می کنن.

خلاصه امروز 40 تا شب 23 ماه رمضون. یه چله می گیرم. اینا رو نوشتم عمل کنم.

خدا! ممنون بابت همه لطف هات. لیاقتی در من نیست ولی تو . .


رفته بودم نمازجمعه این هفته.

نشستم بیرون داخل فضای باز دانشگاه تهران.

دیدم یه جوون ریشی 27اینا ساله اومد که گوشیش رو تحویل بده. چهرش خیلی آشنا بود. خیلی. ولی نمیدونستم کجا دیدمش.

یک تسبیح کوچیک خاکی کربلا دستش بود.

از اون لحظه که این صحنه رو دیدم، یه حسی تو دستام ایجاد شده، الانم هست، که دیگه نمی تونستم تسبیح کربلا دستم نگیرم.

یادم اومد یکی از بچه ها (محسن سلیمانـ.) ترم قبل یکی از این تسبیح ها ، سوغات آوره بود.

امروز داخل چمدون اینام رو گشتم ولی نبود. ظاهرا بردمش خونه.

به (مرتضی غفوریا.) هم دیروز گفته بودم تسبیح کربلا نداری؟! گفت چرا یکی دارم. خلاصه که همین به ربع پیش رفتم اتاقشون که رو به رو اتاقمون هم هست، و تسبیح رو گرفتم. الانم جلومه. نمی دونم این حسه که خیلی هم لذت بخشه چیه.

نمی تونم تسبیح کربلام رو از دستام دور کنم. باید جلو چشم باشه همیشه.

ان شاءا. رحمت و نعمتی از طرف خدا باشه.

اینم عکس تسبیح




دیروز قسمت شد بریم دیدار خانواده شهید مدافع حرم، مصطفی صدرزاده. یا همون سید ابراهیم.

رفتیم خونه پدری ایشون. پدرشون بودند. مادرشان هم بودند ولی از آشپزخونه بیرون نیامدند. یعنی جلوی آشپزخونشون یک پارچه زده بودند و فقط پذیرایی رو میداند به نوه شون که بیاره. صوت دیدار رو گرفتیم. میذارم بعدا.


آقا دیروز سرکلاس بودم.

یادم اومد که ابتدایی که بودم، یک کیف دارا و سارا مشکی رنگ داشتم.

بعد فک کردم گفتم ای بابا! اون رو که انداختیم دور و دیگه ندارمش!

ولی یادم اومد تو آلبومم، یک عکس با پدرم که اون موقع ناظم مدرسه (!) بود دارم که کیفه هم فک کنم یا تو دستمه یا پشتم.

حالا اینو می نویسم، ان شاءا. رفتم خونمون بعد امتحانات پایان ترم، حتما عکسشو میزارم.

هعی! یادش بخیر . .


دیروز سرکلاس یکی از دروس صلاحیت دبیری، یکی از بچه ها کنفرانس داشت.

اهل سیستان بود.

از عزیزان اهل سنت.

لباس بلندش. رنگ خاکستری لباسش.

و ظاهرش خیلی جالب بود.

عکسش گرفتم تازه.

به این فکر کردم دیگه کی من بعد اینکه رفتم شهرمون، دیگه کی با یکی از عزیزان سیستانی هم کلاس میشم؟!

پس بهتره خاطرش رو ثبت کنم تا بعدا بخونم و استفاده کنم.

اینم عکس:



عکس کامل در پست بالا.

به جز خوب درس خواندن و خوب وقت گذاشتن برای درس، وظایف دیگری هم به دوش من هست.

نمیشه که بی تفاوت بود.

مثلا الان ما اگه زبون عربی و انگلیسی رو یاد بگیریم و کارهای گرافیکی هم بلد باشیم، میشیم یه سرباز قدرتمند برای مقابله با حرکات دشمن و ضربه زدن به اون ها.

بارها به این مسئله پی بردم ولی کاری نمی کنیم. مگر شهادت فقط تو جنگ مستقیم محقق میشه؟

تو اگه یه سرباز سایبری قوی بشی نمیتونی موثر باشی؟

بله فقط صحبت کردن و آرزوی های زیبا کردن، خیلی سادست. ولی مای عمل که میاد مشخص میشه چند مرده حلاجیم.

امان از تنبلی

امان از تنبلی

امان از تنبلی .


بسم الله .

یک سال از ماه رمضون سال قبل گذشت. از اردیبهشت سال97 تا الان که اردیبهشت 98 هست.

چه کردم؟!

 چه کردم از شب قدر سال قبل تا امروز که اولین شب ماه رمضونه؟!

بذار فک کنم.

سال قبل داخل خوابگاه طرشت بودم. مسئول هیئت خوابگاه بودم.

جزء خوانی قرآن و افطاری گذاشتیم. اینا مهم نیست. چی دارم می نویسم!

شبای قدر.

2 شب از شابی شبای قدر رو داخل خوابگاه مراسم گرفتیم.

 شب اول رو داخل خوابگاه موندم. یادمه برا مرسام خیلی سعی کردیم و تلاش کردیم که خوب بشه. قشنگ یادمه حاجی که شروع کرد به قرآن به سر، من رفتم جلو و  به یکی از ستون ها تکیه دادم و رفتم تو حال خودم. خیلی حس خوبی بود. با اینکه اشید اگه می رفتم بیرون شاید مراسم بهتر بود، ولی واقعا من از اون شب لذت بردم.

شب دوم رو رفتیم مسجد دانشگاه شریف.

شب سوم مراسم داخل خوباگاه داشتیم. ولی یه اتفاق ویژه افتاد. شب 23 ماه رمضون مصادف شده بود با . یادمه یه کلیپ از حاج آقا پناهیان دیدم که گفتن این شب، چون مصادف با شده خیلی خاصه. جاتون خالی همون عصر بلیط قطار گرفتم رفتم جمکران. شب قدر رو جمکران بودم. چه شبی بود.

دعا برا فرج امام زمان هم کردیم. اما . .

خب از ماه رمضون بگذریم.

امتحانای دانشگاه رو دادیم. بدک نبود. ولی بازم اونجور که لازم بود درس نخوندم.

رفتیم داخل تابستون. می خواستم برم چند تا دوره فنی و حرفه ای ولی . . بله. کم کاری کردم. تلف کردم وقتمو. می دونم باید جواب بدم.

رسیدیم به اواخر شهریور. توفیق شد بریم اردو جهادی. روستای مورخوانی استان کهگیلویه.

آخرای اردو مصادف شد با روزای اول محرم.

یادش بخیر. خیمه عزا زدیم. مجلس شیرخوارگان گرفتیم. اون شبا. اون روزا. خدا ای شکرت. یه روزایی.

برگشتیم تهران از کهگیلویه. تو تهران موندم محرم رو. چند مجلس می رفتن. چند صبح رفتم مجلس حاج آقا پناهیان. حیف فقط گوش دادم. حیف از عمل. حیف.

خب بعد محرم نوبت اربعین رسید.

به هر طوری بود اجازه رو از پدرم گرفتم که امسالم برم اربعین. توفیق شد رفتم. هرچی بگم کمه از اربعین. فقط بگم خدایا شکرت. تو اربعین قول هایی میدی منم دادم. شبای آخر بود که تو حرم حضرت ابوالفضل نشستم و برا شهادت و عاقبت به خیری دعا کردم. .

دیگه بقش تا آخر سال فعالیت های تو دانشگاه یادم میاد. داخل کانون مدویت کارهایی انجام دادیم. چقدر اخلاص بوده توش و گناه نبوده الله اعلم. خدا از سر تقصیرات بنده بگذره.

رسیدیم به عید سال جدید. 

اردو جهادی عید رو پدرم اجازه ندادن برم. منم قبول کردم.

25 اسفند اینا بود که بحث اعتکاف پیش اومد. توفیق شد که شرکت کنم. چه سال خوبی رو شروع کردیم. داخل اعتکاف.

حال و هوای اعتکاف واقعا توصیف نشدین است. نتونستم حفظش کنم. .

قول دادم تا آخر رجب اعمال کامل انجام بدم ولی نکردم.

تو ماه شعبان هم یه چند روزی توفیقی خوبی نصیب شد حال عبادت داشتم. ولی بازم با کراهیا خودم توفیق رو از خودم دور کردم .

و حالا هم آخر ماه شعبانه.

خدایا!

مقصرم. کوتاهی کردم. وظیفمو انجام ندادم.

ولی الان پیشیمونم. این دفعه هم توبه منو قبول کن.

الان ساعت حدود 7شبه. خدا میخوام این شب اول ماه رمضونه چندتا واسطه خوب برات بیارم.

میخوام برم مزار شهدا. بلکه به آبروی اونا منو ببخشی و بذاری پاک وارد ماه رمضونت بشم.

رفقا دعا کنین این بنده گنه کارو . .


از این به بعد ساعت خواب و درس خوندنم عوض میشه ان شاءا. .

1- اذون مغرب رو ساعت هشت وربع میگن. تا 8ونیم نماز.
2- از8ونیم تا ساعت 9وربع افطار.
3- از ساعت 9ونیم تا 10ونیم درس.
4- از 10ونیم خواب تا 3.
5- از 3 تا یه ربع به4 سحری.
6- از یه ربع به 4 تا اذون صبح، . .
7- تا ساعت 5ونیم نمازصبح.
8- از 5ونیم تا 6ونیم درس.
9-بعد از برگشتن از دانشگاه، تا اذون مغرب درس.

خدای من. خودت کمک کن بتونم درس بخونم و وقتمو تلف نکنم.

خدایا!
میدونم خودم که تو این دو هفته باید تلاش بیشتری می کردم. باید زحمت بیشتری می کشیدم. میدونم نتونستم شکر نعمتت رو به جا بیارم.
تسلیم!
خدایا! ولی بذار امشب و فرداشب بتونم خودمو برا مهمونیت آماده کنم.
این دفعه هم بگذر از سر تقصیرات من سر تا پا گناه .
شیرینی عفوت رو بهم بچشون. بذار دوباره بتونم برا نمازشب بیدار شم.
خدایا . .

ان شاءا. دیگر این دفعه میام پای کارش.

آره. اصلا اینجا میذارم تا ریا بشه. (خطاب به هوای نفسم!)

میدونم هوای نفس و شاید شیطون بیکار نمی شینن. (میدونی چرا گفتم شاید شیطون؟ آخه شاید در حد وسوسه کردنش نباشم. منظورم اینه شاید همون هوای نفس کارم رو بسازه و نیازی به وسوسه شیطون نداشته باشم.)

یا زهرا (س)

این مال هفته اوله. (از فردا! از شنبه!)

بسم الله





رهبری در سخرانی امسالشون در سالگرد ارتحال امام خمینی (ره) مثل همیشه صحبت های فوق العاده ای انجام دادند.
یه جای صحبتشون تو ذهنم مونده.
مضمونش این بود که امام خمینی واقعا .
اصلا چرا مضمون. بذارین عکس متن اون قسمت رو بذارم!



(آرام نمی نشست. دائم در حال مجاهدت بود. مصداق آیه . . از یک کار بزرگ که فراغت پیدا می کرد، چشم به یک کار بزرگ دیگری می دوخت و آن را دنبال می کرد؛  اهل مجاهدت فی سبیل الله بود؛ این ها عوامل جاذبه ی امام است. این خصوصیات در امام مجتمع شده بود؛ هرکسی با این خصوصیات باشد، دل ها به سمت او جذب میشود؛ این همان عمل صالحی است که خدای متعال می فرماید.).

بله.
این بوده است بنیانگذار انقلاب اسلامی.
فقط باید بنشینیم و فکر بکنیم به اوضاع و احوال خودمان.
دلم خوش است شاید درس خواندن این روزهایم یک مقدمه باشد برای کار بزرگ تر.
نمی دانم.
خدا کند.



خب ساعت حدودای 8وربع این هاست. یه نیم ساعت مونده به اذون مغرب.

زمان امتحانات پایان ترمه.

یک شنبه شروع امتحاناته و داریم می خونیم به کوب.

کمی خسته شدم از درس خوندن. گفتم بیام یه مطلبی بنویسم.

عصر مستند از آسمان شبکه دو پخش می کرد. در مورد جوان ترین شهید مدافع حرم. 20 سالش بود فقط!

حقیقتش نشستم با خودم گفتم من دارم چیکار می کنم.

قبلا هم چندبار نوشتم در این مورد.

این که وظیفه اصلی من الان خوب درس خواندنه.

تهذیب و افزایش معرفت و این ها هم هست.

ولی کو عمل!

وقتی هنوز تو ترک فلان گناه موندم، حرف از شهادت جایی نداره.

آرزوش رو دارم ولی حقیقتش لیاقتیش رو اصلا نه.

نمی دونم. 

فعلا خدا کمک کنه امتحاناتمون به خیر بگذره.


سه شنبه عصر قرار بود برم خونه. بلیط گرفته بودم.

سه شنبه شب هم شب قدر آخری بود. یعنی می دونستم  این شب سوم قدر رو تو اتوبوس هستم.

دانشگاه بودم. گوشی ام هم شارژش تموم داشت می شد. ساعت 1ونیم درس سیگنال داشتیم.

با خودم فکر کردم حالا چیکار کنم امشب رو؟ احیا رو چی کار کنم؟

تو ذهنم اومد برم مراسم احیای شب بیست و سوم سال گذشته حاج منصور ارضی رو دانلود کنم. ساعتای 1و25 اینا رفتم سرکلاس. دیدم گوشیم شارژ نداره و هیچ کی هم از بچه های تو کلاس شارژر نداشت. رفتم کلاس پایین از یکی از بچه های مهدسی مکانیک خودرو شارژر گرفتم. اتفاقا استادشون اومد سرکلاس در همون حین. استادشون استاد (مهدیا.) fود که ترم قبل الکترومغناطیس رو باهش افتاده بودم!

خلاصه وقتی برگشتم سرکلاس دیدم استاد (واثـ.) اومده. شارژر دستم بود. تا وارد شدم یکی از بچه ها گفت شارژرتو بده استاد!

ظاهرا استاد شارژر می خواسته . .

منم که دیگه کاری نمی تونستم بکنم جز دادن شارژر به استاد!

رفتم پشت میزم نشستم. یادم اومد لب تاپم همراهمه. سریع لب تاپو برداشتم و گفتم با خودم که برم از کلاس بیرون تو کلاس بغلی بزنم مراسم احیا دانلود بشه و لب تاپ رو بذارم و خودم برگردم سرکلاس.

داشتم از کلاس می رفتم بیرون که استاد گفت: داری میری شارژرت هم ببر!؟

گفتم نه الان برمی گردم. خلاصه رفتم و صوت مراسم شب بیست و سه سال قبل حاج منصور رو دانلود کردم.

کلاس ساعت 3 عصر اینا تموم شد. تازه آخر کلاس فهمیدیم استاد گوشیشو اشتباه زده تو شارژر. یعنی اصلا شارژ نشده بود گوشیش. یه نگاهی به ما کرد و گفت بردار شارژرتو.

خلاصه سریع اسنپ زدیم با رفقا و برگشتیم خوابگاه.

وسایل رو جمع کردم. قرآن اینا هم برداشتم برا شب. رفتم ترمینال. راه افتادیم طرف شهرمون.

وسطای راه یادم اومد لب تاپ رو برنداشتم اصلا!

گوشیم هم که بی شارژ بود.

خسته نباشم!

این بود شب بیست و سه ماه رمضون امسال ما!



خاطرات ماه مبارک رمضان 1398. 


ساعتای شش عصر بود.
غروب روز بیستم ماه رمضون.
امشب شب دوم قدر بود. شب شهادت حضرت علی (ع).
داخل پیج اینستا معراج شهدای تهران، استوری رو دیدم. یه کلیپ 15ثانیه ای بود و صحنه ای بود از وداع پدر بزرگوار شهید شعبان نصیری با پسر شهیدشون. سن پدرشون حدود هشتاد سال خود شهید هم 50 سال اینا. 
زیر کلیپ نوشته بود که افطار امروز به نیت شهید مداقع حرم شعبان نصیری.
داخل اینترنت سرچ کردم و عکسای مراسم وداع و تشیع این شهید رو پیدا کردم. همش عشق بود. (پیشنهاد می کنم یه سرچ بزنین و عکسا رو ببینین.)
سرچ کردم و دیدم مزار این شهید در بهشت زهرای تهران هستش. دیگه دلم هوایی شده بود. 
سریع پیرهن شکی آستین  دارم رو پوشیدم و جاتون خالی شال مشکی هم انداختم و رفتم بهشت زهرا(س).
یه ربع مونده به اذون رسیدم بهشت زهرا (س).
انتظار نداشتم این قدر شلوغ باشه!.
ولی خب شب قدر بود دیگه.
خلاصه رفتم دنبال مزار این شهید ولی اون آدرسی که داشتم درست نبود یا هم من نتونستم پیدا کنم.
خلاصه رفتم سر یدونه مزار شهید که زیادم تو چشم نباشه نشستم و افطار کردم.
بعدش همینجور یه چرخ زدم تو بهشت زهرا (س) و باخ ودم گفتم چیکار کنیم حالا؟!
یادم اومد دور و بر اون جایی که افطار کردم یه مزار شهید مدافع حرم دیدم.
رفتم اونجا. یه مزار فک کنم سیمانی بودسنگ قبر نداشت یعنی مثل اکثر قبور.
دور و بر کامل تاریک بود.
شالم رو انداختم رو زمین و نماز مغرب اینام رو خوندم.
مزار شهید میثم مُدواری بود.
یه ربع یه روضه گذاشتم و . .
قسمت نبود برم سر مزار شهید حاج شعبان نصیری.
ظاهرا حاج میثم رزق ما بود.
خلاصه از بهشت زهرا(س) برگشتم و اومدم خوابگاه کولم رو گذاشتم و راه افتادم که برم مهدیه تهران برا مراسم شب بیست و یکم.
اون شب سخرانی و احیا رو حاج سید حسین مومنی انجام دادن.
خیلی خوب بود.
یادم نمیره حدود نیم ساعت منتظر اومدن بی آر تی بودم تو ایستگاه جمهوری. بعدش هم که نرسیده به ایستگاه منیریه راهش رو کج کرد به دلیل بسته بودن مسیر. مجبور شدم پیاده بشم. نمی دونستم مهدیه چقدر فاصله داره با من! پیاده بقیه راه رو رفتم. نیم ساعت اینجا پیاده رفتم! وقتی رسیدم تو خیابونا زن و مرد نشسته بودن. با حجاب و بی حجاب!
خلاصه این که مراسم حدود 2ونیم شب اینا تموم شد.
برگشتنی دست دراز کردم تا یه موتوری سوارم کنه!
بنده خدا دو سه قدم جلوترم ایستاد.
اونم از مهدیه می اومد خداروشکر.
سوارم کرد و رسوندم تا سر جمهوری.
آخرشم گفت برو بسلامت!
همین دیگه!


خاطرات ماه مبارک رمضان 1398. 


خب قطعا هرکسی تو این شبا خاطره هایی داره.

بسم الله .

شب اول قدر امسال داخل خوابگاه مراسم بود.

قرار بود شهید بیارن که توفیق نشد.

مداح داشت روضه می خوند. روضه حضرت زهرا(س) بود.

یادمه جمعیت زیاد شده بود الحمدلله. همین شد که رفتم که از طبقه بالای نمازخونه از تو قفسه ها، قرآن هایی که مدت ها بود دست نخورده بود(!) رو بیارم پایین.

چراغ ها کاملا خاموش بود.

چه حس خوبی بود. قرآن ها رو داشتم می چیدم رو هم که بیارم پایین که صدای مداح هم می اومد. داشت می خوند:(بلند شدم به نوک پنجه پا اما حیف .)

دیگه نتونستم. نشستم و چند قطره اشک ریختم.

بهترین خاطره همینه. دیگه چی می خوام از شب قدر؟

خدا عاقبت هممون رو ختم به خیر کنه.



خاطرات ماه مبارک رمضان 1398. 


الان شما بیا داخل نمازخونه خوابگاه داد بزن (دو تا یکی .!).

همه میگن فلانی . .

خب الان میگم قضیه چیه.

خدارو صد هزار مرتبه شکر توفیق شد یه حرکتی ماه رمضون امسال داخل خوابگاه انجام بشه. طرح غذای نذری.

اینجوری که بین بچه ها اطلاعیه داده شد هرکی از دوستان خوابگاه که دوست داره می تونه با یه نفر دیگه شریک شن و غذای رزو شده سلف برای افطار یا سحر رو باهم بخورن تا یه دونه غذا دست نخورده و سالم بمونه برای غذای نذری. واضح توضیح دادم؟!

خب اینجوری هر شب تعدادی غذا جمع می شد و هرشب بین نیازمندان توزیع می شد.

وای چقد خاطرس اینا.

جاتون خالی چند شب اول خودمون می رفتیم پخش می کردیم غذاها رو. با موتور (علیرضا مشهـ). ساعت 10 اینا می زدیم بیرون. دور و بر میدون بهارستان اینا.

یادم نمیره (بهتره بگم ای کاش یام نره) اون شبی که با یدونه پیرهن بودم و بارون گرفت.

یادم نمیره (بهتره بگم ای کاش یام نره)  اون غذایی که به بچه نیم وجبی سرچهارراه دور و بر میدون ولیعصر دادیم. (بارونم می اومد ها)

خلاصه با زیاد شدن تعداد غذاها دیگه از توان ما پخش کردنش بیرون بود.

با یه گروه خیریه هماهنگ کردیم هرشب غذاها رو می فرستادیم اونا پخش می کردن.

حدود بیست و چندی شب این حرکت انجام شد. با متوسط 25 غذا هرشب.

خلاصه که خیلی حرف ها هست ولی دیگه بسه.

خدا قبول کنه از همه دوستانی که کمک کردن.



خاطرات ماه مبارک رمضان 1398. 


به نظر من حال ماه رمضون تو نماز ظهر و عصر جماعتش تو مسجد خوندن و بعد جلوی باد کولر مسجد نشستن و گوش دادن به حرفای حاج آقای مسجده!

انصافا قبول دارید؟!

یه چیزایی تو ذهنم واقعا از ماه رمضون امسال می مونه .

اون نماز جماعت هایی که بچه ها داخل حیاط خوابگاه موکت می انداختن.

اون یه ربع به اذون تواشیح اسماءالحسنی گذاشتن ها.

اون جامهری رو با مهر هاش از داخل نمازخونه برداشتن ها و تو حیاط رو صندلی گذاشتن ها!

اون تنظیم میکرفون های علیرضا فرحـ

اون نسیم خنکی که حین نماز جماعت مغرب تو حیاط بهت می خورد!

اون دمنوش زرد رنگ های (علیرضا مشهدیـ.).

اون بعضی وقتا نماز شب خوندنا!

اون متاسفانه بعضی وقتا نماز شب نخوندنا!

و . .



خاطرات ماه مبارک رمضان 1398. 


ما از بچگی تو شهرمون هرشب ماه رمضون می رفتیم مسجد. (خود این شبا خیلی خاطره داره ها!)

هر شب یه جزء قرآن رو می خوندیم. البته تو همه شهرهای ایران هست این رسم.

این چند سالی که دانشگاه اومدیم و ماه رمضون خوابگاه هستیم خب بازم دلم می خواست یه جایی چیزی برم شرکت کنم برا ختم قرآن.

خداروشکر داخل خوابگاه و دانشگاه امسال این مسئله حل بود.

ظهرها ساعت 12 داخل دانشگاه البته نیم جزء به دلیل کمبود زمان.

داخل خوابگاه هم (حافظ) ، هرشب یه ساعت مونده به اذون مغرب.

البته باتوجه به اینکه چند شب رفتم شهرمون ، هیچ کدوم رو نتونستم تا آخر مرتب شرکت کنم.

ولی بازم خداروشکر.



خاطرات ماه مبارک رمضان 1398. 


یَوْمَ تَأْتِی کُلُّ نَفْسٍ تُجَادِلُ عَنْ نَفْسِهَا وَ تُوَفَّى کُلُّ نَفْسٍ مَا عَمِلَتْ وَ هُمْ لَا یُظْلَمُونَ.

سوره نحل آیه ۱۱۱


خداوند می فرماید:

روزی که هرکسی از خودش دفاع می کنه تا بتونه عذاب رو از خودش دفع کنه.


تصورشو بکن مثلا تو این دنیا گاهی وقتا برامون پیش میاد که مثلا تو دانشگاه داریم برای سومین بار متوالی مشروط میشیم و در نتیجه اخراج از دانشگاه.

تو این وضع چیکار می کنیم؟ از این اتاق به اون اتاق. از این ور به اون ور! هی درخواست میدیم به فلانی و فلانی تا بلکه کاری انجام بدن! حالا تو این دنیا احتمال درست شدن کار وجود داره ولی اون دنیا چی؟!

اونجا می تونیم کاری بکنیم تا عذابی که نتیجه اعمال و رفتار خودمون تو دنیا بوده ازمون دفع بشه؟!

آیا بهتر نیست هرچه سریع تر برای توشه آخرتمون یک فکر اساسی بکنیم؟!

خودمو میگم ها سوءبرداشت نشه.


قُلْ لِلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَ یَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذَلِکَ أَزْکَى لَهُمْ إِنَّ اللَّهَ خَبِیرٌ بِمَا یَصْنَعُونَ

سوره نور آیه ۳۰


خداوند تو این آیه به مردان مومن تذکر میده.

خداوند می فرماید که به مردان مومن بگو چشم هایشان را بپوشند و دامن هایشان را حفظ کنند و این براشون بهتره و خداوند به آنچه می سازند آگاه است!


بله!

این است قرآن مسلمانان!

چندین قرن پیش در مورد علم روانشناسی صحبت کرده!

کجا؟!

همین جایی که گفته (بِمَا یَصْنَعُونَ).

چندین قرن پیش در قرآن بیان شده که مردها در ذهن خود آنچه را که دیده اند پرورش می دهند! اون نگاه حرام رو تو ذهنشون پرورش میدن!

خب این یعنی روانشناسی دیگه!


فردا 5شوال مصادف با ورود مسلم بن عقیل (ع) ، فرستاده ی امام حسین (ع) به کوفه است.
یک مطلب کوتاه در این مورد خوندم بخش هاییش واقعا جای فکر داره.

( پس از دعوت کوفیان از امام حسین(علیه السلام) و ارسال نامه هاى بى شمار براى وى و درخواست از آن حضرت جهت رفتن به کوفه و بر عهده گرفتن رهبرى قیام بر ضد یزید بن معاویه، آن حضرت، پسرعمو یش مسلم بن عقیل(علیه السلام) را با نامه اى به سوى کوفیان اعزام کرد. مسلم بن عقیل (ع) در روز پنجم شوال همان سال وارد شهر عظیم کوفه گردید.
شیعیان مخلص و انقلابیون کوفه، که از حضور مسلم بن عقیل(ع)، به عنوان نماینده و سفیر امام حسین(ع) در این شهر آگاه شدند، دسته دسته به سوى وى شتافته و به وى خیر مقدم گفتند. هنگامى که گروهى از آنان در حضور مسلم(ع) اجتماع مى کردند، وى نامه امام حسین(ع) را براى آنان مى خواند و مردم به خوبى گوش فرا داده و از شوق دیدار قریب الوقوع آن حضرت، گریه مى کردند.
پس از آمادگى نسبى مردم، مسلم بن عقیل(ع) از آنان براى امام حسین(ع) بیعت گرفت و تعداد هیجده هزار تن از انقلابیون کوفه، در نخستین روزهاى ورود مسلم، با وى بیعت کردند. مسلم بن عقیل(علیه السلام)، نامه اى به محضر امام حسین(علیه السلام) نوشت و آن حضرت را از وضعیت کوفه و بیعت مردم با وى، با خبر گردانید و از امام حسین(علیه السلام) درخواست نمود، که به سوى کوفه حرکت کند، تا شخصاً رهبرى مردم را بر عهده گیرد و . . )

بله!
از شوق دیدن امام گریه می کردند!
می فهمی که چی می خوام بگم.
مگه میشه ما تو این شرایط قرار نگیریم و امتحان پس ندیم؟!



قَالَ لَا تَخَافَا إِنَّـنِی مَعَکُمَا أَسْمَعُ وَ أَرَى 

سوره طه آیه۴۶


خداوند تو این آیه خطاب به حضرت موسی (ع) می فرماید:

نترس! قطعا من با شما هستم! همه ی رفتار و گفتار و . شما را می شنوم و می بینم!


 یاد این جمله افتادم که احتمالا شما هم دید که میگه:

1- این مکان مجهز به دوربین مدار بسته است.

2- دنیا محضر خداست.

سوال: کدوم جمله بیشتر روی ما تاثیر داره؟!


إِنَّنِی أَنَا اللَّهُ لَا إِلَهَ إِلَّا أَنَا فَاعْبُدْنِی وَ أَقِمِ الصَّلَاةَ لِذِکْرِی.

سوره طه آیه ۱۴


خداوند تو این آیه می فرماید که:

قطعا من الله هستم.

نیست خدایی جز من. لا اله الّا اَنا . .

پس من رو عبادت کن!

و نماز رو برای یاد من برپا کن.


چقدر زیبا . .

واقعا حساب دو دو تا چهارتاست.

ای کاش یک لحظه به خودمون واگذاشته نشیم.



شهید مدافع حرم منصور مسلمی سواری


تاریخ تولد : 1360/03/02 

محل تولد : سوسنگرد 

تاریخ شهادت : 1392/08/20 

محل شهادت : حلب - سوریه 

وضعیت تاهل : متاهل با 4 فرزند 

محل مزار شهید : اهواز - قبرستان سید هادی


فرازی وصیت نامه شهید:

بسم الله الرحمن الرحیم 

قرآن شریف که همه انسان‌ها اعتقاد دارند که می‌فرماید کل نفس ذائقة الموت» انسان ناگذیر مرگ را می‌پذیرد.

من دین به گردن ندارم. از کسی در واقع بدهکار نیستم. همین تمام وصایای من است. خودم با عشق [و] علاقه [ای] که به عمه سادات حضرت زینب [س] داشتم، عازم شدم. از خداوند می‌خواهم که در این راه شربت شهادت بنوشم. از همسرم و فرزندانم، پدر و مادر، برادرانم و خواهرانم، عموهایم و دائی‌هایم [و] تمام اقوام حلالیت می‌طلبم.


یَا أَیُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ إِنَّ الَّذِینَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ یَخْلُقُوا ذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَ إِنْ یَسْلُبْهُمُ الذُّبَابُ شَیْئًا لَا یَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ 

سوره حج آیه۷۳


ای مردم!

خدا مثالی می زنه برامون که بهش گوش بدیم!

کسانی که چیزهای دیگری به جز خدا رو می پرستند یا ازشون درخواستی می کنند یا یه چیزایی تو این مایه ها!

نمی توانند یه دونه ذُباب! همون مگس خودمون! رو خلق کنند هرچند همشون با هم جمع بشند و همکاری کنند .

بقیش خیلی جالبه!

و اگر اون مگس چیزی رو از این ها بگیره، این ها نمی تونند اون رو ازش پس بگیرند!

آخر آیه که عالیه!

طالب و مطلوب یعنی اون آدما و اون مگسه هردو ضعیفند!




زیارت عاشورای امروز به نیت از شهید مدافع حرم عباس دانشگر.

آقا عباس!

دلم حسابی گرفته.

دیگه خودت راست و ریستش کن.

رفتی پیش امام حسین (ع) سلام منم به آقا برسون.

روم سیاهه.

دست ما هم بگیر بتونم برا امام زمانم یه کاری بکنم. یعنی در اصل برا خودم. برا عاقبت بخیریم.



این ترم، یعنی ترم 5 دانشگاه دو تا از بهترین اساتید دوران دانشجوییم رو داشتم.

یکی برای سیستم دیجیتال (1) استاد بسا. .

یکی برای سیستم دیجیتال(2). استاد کمرز. .

از لحاظ اینکه درس رو با جون و دل میدن. یعنی معلومه برای درسی که میخوان بدن وقت گذاشتن و دغده این رو دارن که مطلبی که درس میدن جا بیفته برا دانشجو.

تو دبیرستان هم داشتم از این معلما. البته اون معلم های دوران تحصیلم قبل دانشگاه بیشتر به خاطر شخصیت اعتقادی شون و اخلاقیشون برام الگو شدن.

حقیقتش تو دانشگاه هنوز اون جور استادی که بخواد الگوم باشه نداشتم زیاد.



وَأَمَّـا مَـنْ أُوتِیَ کِتَــابَـهُ وَرَاءَ ظَـهْرِهِ ۱۰ 

و اما آن کس که نامه اعمالش را از پشت سر (به دست چپ) دهند.


فَسَوْفَ یَدْعُـو ثُبُــورًا ۱۱

او بر هلاک خود آه و فریاد حسرت بسیار کند.


وَ یَصْـلَى سَعِیــرًا ۱۲

و به آتش سوزان دوزخ در افتد.


إِنَّـهُ کَانَ فِی أَهْلِهِ مَسْرُورًا ۱۳

که او میان کسانش بسیار مغرور و مسرور بود.


إِنَّهُ ظَنَّ أَنْ لَـنْ یَحُـورَ ۱۴

و گمان کرد که ابدا (به سوی خدا) باز نخواهد گشت.


بَلَى إِنَّ رَبَّـهُ کَانَ بِهِ بَصِیـرًا ۱۵

بلی خدا به احوال و اعمال او کاملا آگاه است.


- هروقت منتظر شروع نماز جماعت هستم جای نگاه کردن این ور و اون ور، 70 تا استغفرالله. اگه تو سجده بگم که خیلی خوبه.

- نگاه حرام یعنی تو خیابون یا تو اتوبوس که هستی اصلا به بیرون یا حداقل پیاده رو ها نگاه نکن که ناخودآگاه چشمت به اون خانومای بی حجاب نیفته. یاعلی محمد.

 - مسخره کردن یعنی همین حرفای الکی که به رفیقات میزنی. نباید بزنی.


ان شاءا. رعایت کنم



سلام.

جدول مراقبه این هفته.

لغزش هام بیشتر تو چی بوده؟


(7بار): مسواک زدن

(4بار): گفتن سلام بر حسین(ع) ، نماز امام زمان (عج) ، عدم مسخره کردن

(3بار): نماز شب ، نماز جماعت صبح ، دعای عهد ، نگاه حرام نکردن

(2بار): استغفار روزانه ، غیبت نکردن ، گریه بر امام حسین (ع) ، تلف نکردن وقت ، پرسه نزذن الکی در فضای مجازی ، سلام به 14 معصوم (ع)

(1بار): نافله نماز صبح ، نافله نماز عصر ، نافله نماز مغرب ، نماز جماعت ظهر و عصر ، ذکر روزانه ، خواندن اقامه قبل نمازهای واجب ، نماز غفیله ، تکبر و غرور نداشتن


تو کوچه های زندگی غریب و در به در
پی شهادتم من شکسته بال و پر
اگرچه بی لیاقتم ولی به روم نیار
بیا و مادری کن و به من محل بذار

دلم هلاکه یک نگاه مادرانته
تویی که یاحسین قشنگ ترین ترانه ته
بدون زینبیه من نفس نمی کشم
تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم

تو رو به جون مادرت آقا دیگه بیا
نذار بازم بشه غروب کربلا به پا
همون یه کربلا برای عمه جان بسه
نذار بگن حریم زینبیه بی کسه

شاید الان بهترین وقت باشه با خودم یک کم خلوت کنم.

اولین چیزی که میاد تو ذهنم اینه که یه چن وقتیه که با کارام بعضی توفیق ها رو از خودم گرفتم. توفیق خدمت، توفیق عبادت خداوند به نحو شایسته، توفیق نماز شب، توفیق تلاش و کوشش . .

دلم نمی خواد همینجور بمونم.

باید کاری کنم.

دارد عمرم می گذرد.

از همه بیشتر حسرت نماز شب رو می خورم.

ای کاش همیشه توفیق می شد که بخونم.

دلم گرفته . .

 


حدود 39 روز دیگه محرم امام حسینه.

این یه انگیزه خیلی بالاست که به نیت با حال خوب وارد محرم شدن، رو کارهام دقت کنم.

بریم سراغ کاراها؟!


1- مراقبه:

سه چهار بار رفتم طرفش.

دفعه آخر از دفعات دیگه بیشتر تونستم پیش برم توش. در جریانید که دیگه؟! (از بخش موضوعات، بخش مراقبه رو انتخاب کنید!)

ولی بازم نتونستم ادامش بدم.

ولی این دفعه دیگه کم نمی ذارم. میخوام عادت بشه برام دیگه. چقد برم طرفش و ولش کنم.


2- درس:

این 6واحد درسی که برداشتم، یعنی 2تا درس رو فقط نمره 20 می خوام ازش. فقط 20. بهش نیاز دارم چرا؟! تو مورد سه توضیح میدم.


3- اردو جهادی:

اصلا حال و هوای دیگه ای داره. نمی خوام اینبار هم مثل عید، این توفیق ازم گرفته بشه.

می دونم اگه بازم تو درس خوندنم کم کاری کنم، بازم پدر عزیزم شاید مخالفت کنن با رفتنم. منم که اگه ایشون بگن نرو، نمی رم. ولی وقتی 2تا 20 تر تمیز بگیرم، راضیشون می کنم!

ان شاءا. اگه قسمت بشه شهریور ماه یه دوران بیاد موندنی میشه. 2تا اردو جهادی . . ای جان!


4- زبان عربی و انگلیسی:

به زبان انگلیسی که فوق العاده علاقه دارم.

زبان عربی هم بی علاقه نیستم.

بهترین فرصته این یه ماه که بتونم تو هر دوتاش پیشرفت کنم.

عربی به خاطر اربعین. نمی خوام این دفعه هم اگه قسمتم شد اربعین برم، بازم مثل دفعات قبلی حسرت بخورم چرا نمی تونی ارتباط بگیرم با افراد . . این دفعه کم کاری کنی اربعین بی اربعین.

انگلیسی هم که سعی می کنم دایزه لغاتم رو افزایش بدم. شایدم مکالمه کار کنم. ولی وقت میذارم براش.


4- مطالعه:

تو طول ترم، هی می گفتم چرا .قت نمیشه مطالعه کنم. همش بهونه بود البته!.

خلاصه الان فرصت هست فراوون.

می خوام برم طرف سیر مطالعاتی حاج آقای پناهیان.

داخل سایتشون هست یه سیر. به نظرم خوب به نظر می رسه.


5- خیریه:

ریا نباشه خدا قسمت کرده بریم طرف تاسیس یک گروه خیریه برا فعالیت تو سطح دانشگاه خودمون در مرحله ی اول و بعد تو جاهای دیگه.

الان وقت هست دقیقا ساز و کارش رو با کمک رفقا بچینیم.

کم کاری نکنیم ان شاءا. کار خوبی میشه.




از یه هفته قبل همراه یکی از رفقای دیگه اومدیم کرمانشاه.

تو دانشگاه صنعتی اینجا ، 6واحد درس برداشتیم که ان شاءا. بتونیم 8ترمه دانشگاه رو تموم کنیم!

تا2شهریور اینجام.

فقط شنبه یکشنبه دانشگاه میریم. سه شنبه هم تا ظهر. یعنی اکثر وقتم خالیه.

خیلی کارها تو ذهنم هست.

بهرتین فرصته این یه ماه.

البته اراده میخواد. اراده. توکل . . ان شاءا. خدا کمک کنه.

تو پست های بعدی می نویسم . .


بسم الله . .

تو این حدود یه ماهی که امتحانات پایان ترمم تموم شد و تابستون شروع شد خیلی فرصت ها رو از دست دادم.

امان از دست کارام و گناهام.

شرمنده ام.

اما حسرت به گذشته فایده داره؟!

این کار چیزی جز از دست دادن فرصت های اکنون و پیش روم چیزی داره؟!

پس یاعلی آقا محمد.

مرد راهی یا علی.

یه فرصت یه ماهه پیش روته.

ببینم چه میکنی.


شاید دو هفته یا یک هفته پیش بود نماز شب خواندم.

یادمه همین ماه رمضون قبلی بیشتر حس و حالشو داشتم.

تقریبا مطمئنم که بعضی کارهام باعث شد که توفیقشو تو این روزا از دست بدم.

ولی خب بازم بهت امیدوارم خدا.

ممنون که میذاری بازم با تموم روسیاهیم بتونم امیدوار باشم بهت.

جایی خوندم که گفته بود جوانی که می ترسد خواب بماند و نماز شبش قضا شود ، می تواند بعد نیمه شب یعنی 12 شب به بعد بخونه اون رو.

خوبه دیگه! یه ربع که بیشتر طول نمی کشه!

بسم الله.

آها!

این تیتر پست هم دعایی بود که گفته بود بهد نماز شفع بخونی خوبه!

از اولین عبارتش که معلومه فوق العادس!

راستیتش وقتی این عبارت اولشو خوندم، دلم رفت اون سحرها و مراسم مناجات هاش تو مساجد.

میثم مطیعی . .

حاج منصور . .

حاج محمود حرم امام رضا . .

و . .

راستی راستی دلم تنگ ماه رمضون شد . .


من شب آخر رسیدم اردو جهادی!

اون شبو خوابیدیم.

صبح بیدار شدیم.

دیگه خبری از بچه های روستا نبود.

چون دیروز اختتامیه برگزار شده بود.

با (حسین.ب ، صالح.م ، ابوالفضل.ح ، حسین.ع) سوار چهارصد و پنج شدیم و راه افتادیم طرف روستای انقلاب. رفتیم مدرسه و کلاساشو که 20 روز اونجا کلاس برگزار شده بود، تمیز کنیم و وسایل اصافی رو بیاریم.

از اینا که فاکتور بگیریم

( جارو زدن سالن ورزشی مدرسه در حین گوش دادن مداحی اربعین .

جارو زدن کلاسا .

سوار موتور شدن و بردن صندوق های نوشابه! . )

می رسیم به ساعت 3اینا که تو راه برگشتن بودیم.

من صندلی جلو بغل راننده نشسته بودم. گوشیمو درآوردم و با دوربین سلفی شروع به فیلم گرفتن کردم.

صالح هم یه مداحی گدذاشت و با بقیه بچه ها شروع به هم خوانی کردیم.

مداحی اش این بود : (ما اصحاب گوش به فرمان . سربازان نسل سلمان . با هم بستیم عهد و پیمان . ای حسین جان . و . )

عجب خاطره ای شد. یادش بخیر.


وارد مدرسه شدم.

و حالا وارد سالن. .

بچه ها داشتن کلاغ پر بازی می کردند!!!

گفتم سلام .

خلاصه بعد سلام، پتو آوردند!

ما رو انداختند رو پتو. انداختن بالا چند بار!

یادمه قشنگ که گفتند برو تا بخوری به سقف!

منم زرنگی کردم و هر وقت نزدیک سقف می شدم پاهامو بلند می کردم تا با کله نرم تو سقف!


ترم تابستون کرمانشاه بودم.

برگشتم خونه. حدود بیست روز مونده بود به زمان اردو جهادی تابستون. امسال گلستان آق قلا بود.

مطرح کردم با بابا و اینا که برم یا نه؟

پدرم گفتن: من خودم اردو جهادی هستم!

بنده خدا راست می گفتند. برا ایام مهر تو مغازشون کمک نیاز داشتند. منم گفتم چشم. هستم کمک شما.

 

حقیقتش خودم انتظار این پاسخ رو داشتم از مون وقت که کرمانشاه بودم. واسه همین به مسئول فرهنگی این اردو جهادی تابستون گفته بودم که اگه کاری برای قبل اردو هست بگو من انجام میدم. یه سری کار هم توفیق شد انجام بدیم.

 

خلاصه گذشت و گذشت و مسابقه هوش برتر قبول شدیم. 28 شهریور ضبط برنامم بود.

27 ام عصر حرکت کردم سمت تهران.

رفتم ضبط و نفر سوم شدم و حذف شدم.

خوابگاهم رو هم این ترم عوض کرده بودم. روز بعد ضبط اومدم خوابگاه جدید. هیچ کی از هم اتاقق هام نیومده بود و کلا تنها بودم. یکی دو روز بیکار بودم.

یادمه صبح ساعت 10 بیدار شدم. یه دفعه تو ذهنم اومد که:

محمد!

پاشو برو گلستان پیش بچه ها. حداقلس اینه تو فضای اردو جهادی قرار می گیری و حس و حالش رو می گیری.

خلاصه سریع آماده شدم رفتم ترمینال تهرانپارس.

بلیط اتوبوس به مقصد گرگان.

رسیدم گرگان. تاکسی گرفتم برا روستای چنسولی.

شب رسیدم پیش بچه ها.

 


98/3/18 بود که تصمیم گرفتم از کارها و اعمالم مراقبه کنم.

به مدت یک هفته انجامش دادم.

هفته دومش ولی . 

ولی بله. کم کاری و غفلت کردم . .

اما خداروشکر که الان می تونم ادامه بدم.

الحمدلله. .

از همین چهارشنبه تا جمعه ، هفته دوم مراقبه ام باشه خوبه.

ان شاء. .


دهه اول محرم امسال به پایان رسید.

هر چه توفیقم بود، استفاده کردم ازش.

دیگر از این به بعد، جای توقف و بی تفاوت زندگی کردن نیست آقا محمد.

یادمه تو روضه ها هروقت از مظلومیت و تنهایی آقا امام حسین (ع) گفته می شد ، یاد رابطه خودم و امام زمان (عج) و اینکه اصلا برای ایشون کاری می کنم.

در حقیقت منظورم اینه برای خودم کاری می کنم تا پیش ایشون روم سفید باشه؟!

 

همین باشه یادگاری محرم 98 من.

همین بسه برام.

همین که این دهه باعث شد که .


و امشب شب .

آره!

امشب شب همه گنه کار هاست.

شب همه اونایی که مث من رومون پیش آقامون سیاهه.

امشب خوب باید بریم نوکری کنیم.

باید عرض ادب کنیم خدمت شیش ماهه آقا. باشه که آقا به شیش ماهش دست ما رو بگیره تا در خونه خدا آبرومند بشیم.

 

امشب چه شبی است .


خاطرات اربعین نود و هشت: (شماره شش)


چهارشنبه هفدهم مهر نود و هشت عصر ساعت سه اینا کاوران دانشگاه می خواست حرکت کنه. 313 نفر با 10 اتوبوس 32 نفره. 7نفر صندلی خالی داشتند تا مرز مهران.

روز قبل حرکت با (سیدمحسن .) مسئول کاروان دانشگاه هماهنگ کردیم که من و 6نفر دیگه از دوستان که جزو کاروان دانشگاه نبودیم، با اتوبوس های دانشگاه بریم تا مرز.

خلاصه موقع حرکت رسید.

اتوبوس ها با تاخیر زیاد یکی یکی می اومدند و اعضای اصلی کاروان سوار می شدند. اتوبوس ها برخلاف قرارداد 32 نفره نبود همه اش. و بعضی هاش 30 نفره بود!

خلاصه حدود 5ساعت طول کشید تا اتوبوس آخر رسید.

ما هفت نفر موندیم و نتونستیم با اون اتوبوس ها بریم.

ساعت شده بود حدود 8شب. دیگه کمی دیر شده بود تا بتونیم امشب بریم طرف مرز.

داخل اتاق نشستیم.

قرار شد یکی از بچه ها بره ترمینال آزادی ببینه اتوبوس هست یا نه برا مهران.

رفت و گفت نه نیست.

قرار شد فردا صبح بریم دوباره ترمینال تا هرجور شده بریم طرف مرز مهران.

روم نمی شد برگردم خوابگاه پیش بچه ها بگم نتونستم برم . .

این چند ساعت تا صبح یه حس جاماندگی از اربعین تو دلمون بود.

 


خاطرات اربعین نود و هشت: (شماره پنج):


بعد اینکه قرار شد بریم موکب برا خادمی زوار امام حسین (ع) از بیست و سوم تا سی ام مهرماه، گفتیم ای کاش زیارت و پیاده روی اربعین رو هم بریم.

چون بیست و سوم، دوشبنه بود و شنبه یک شنبه قبلش کلاس خاصی نداشتم و جمعه و پنج شنبه اش هم که دیگه تعطیل بودیم.

همین شد که با بقیه رفقای موکب، تصمیم گرفتیم هفدهم بریم طرف مرز بریم طرف نجف و از اونجا هم پیاده کربلا.


خاطرات اربعین نود و هشت: (شماره چهار)


شاید این جملاتی که میخوام الان بنویسم بهترین و شیرین ترین خاطراتم تو کل این وبلاگ باشه. خیلی خوشحالم که می تونم این حرفا رو بنویسم و رویا نیست و واقعیه:

تو محرم امسال تو روضه ها و بویژه تو اون شب آخر اردو جهادی تابستون امسال تو مراسم قرعه کشی اربعینش و این ها، تو دلم همیشه از خدا و امام حسین(ع) می خواستم که توفیق نوکری و خادمی شون رو به من بدهند.

الحق هم که دادند.

اول از همه که تو کاروان اربعین دانشگاه خدارو شکر یه گوشه کار رو دادن دست من. کاری که بقیه هم از پسش برمی اومدند.

ولی اونی که واقعا دیگه خیلی فوق العاده بود اون اطلاعیه ای بود که نزدیک حرکت کاروان دانشگاه، در دانشگاه پخش شد.

اطلاعیه این بود: ثبت نام جهت خادمی در موکب رهپویان ولایت مستقر در مرز مهران.

دیگه دست خودم نبود.

سریع تقویمو چک کردم و تا ببینم کلاس و درسام چجوری میشه و غیبت هام زیاد نشه. خداروشکر می شد یه جوری سر وتهش رو جمع آورد. از بیست و سوم تا سی ام مهرماه زمان خادمی بود.

خلاصه که توفیق شد و اسم نوشتیم.

تو خاطرات بعدی میگم تمام شیرینی های این خادمی رو . .

 


خاطرات اربعین نود و هشت: (شماره سه)


وسایل لازم برا تدارکات کاروان و پک فرهنگی خرید و بسته بندی شده بود.

همه اش رو گذاشتیم دفتر بسیج.

شب قبل حرکت بسته بندی ها انجام شد. یادمه ساعتای 3نصف شب قبل حرکت بود که چک لیست وسایل رو تهیه کردم تا هنگام حرکت تک تک مسئول اتوبوسا بیان وسایل رو بگیرن و در آخر هم خودم برم چک کنم تا چیزی جا نمونه.

موقع حرکت رسید.

(علی علی .) و (محسن زیـ) اومدن کمک برا پخش وسایل. تک تک مسئول اتوباسا اومدن و وسایل رو بردن و چیدن پا اتوباسا.

چک نهایی هم انجام شد.

شرح وسایل هم اینا بود. می نویسم برا بعدا ها شاید لازم شد:

پک فرهنگی: پیکسل،لیوان،سربند،دفترچه راهنما،دفترچه،مفاتیح،پوستر نیابت از شهید

پک صبحانه

بسته نان شام

بسته نان صبحانه

پرچم کوله

بیرق بزرگ

میوه

شام


خاطرات اربعین نود و هشت: (شماره دو)


(سیدمحسن .) مسئولیت رسانه کاروان اربعین رو داد به من.

مدیریت کانال و پیج و طراحی پوستر و اینجور چیزا. منم یکی دو نفر رو مسئول کردم و کارها رو روال پیش رفت خدا رو شکر.

نزدیک حرکت که شدیم به سید گفتم مسئولیت تدارکات کاروان رو هم بده به من که قبول کرد.

پیگیری تهیه و خرید وسایل و این ها خودش همش خاطره است که نیاز به نوشتن نداره.

اون شب قبل حرکت، برا بسته بندی پک ها با (امین وا.) و (محمد رنـ) و چندتا دیگه از دوستان تو دفتر بسیج موندن هم که دیگه حس خودشو داشت.


خاطرات اردو جهادی شهریور نود و هشت: (شماره سه)


من شب آخر رسیدم اردو جهادی!

اون شبو خوابیدیم.

صبح بیدار شدیم.

دیگه خبری از بچه های روستا نبود.

چون دیروز اختتامیه برگزار شده بود.

با (حسین.ب ، صالح.م ، ابوالفضل.ح ، حسین.ع) سوار چهارصد و پنج شدیم و راه افتادیم طرف روستای انقلاب. رفتیم مدرسه و کلاساشو که 20 روز اونجا کلاس برگزار شده بود، تمیز کنیم و وسایل اصافی رو بیاریم.

از اینا که فاکتور بگیریم

( جارو زدن سالن ورزشی مدرسه در حین گوش دادن مداحی اربعین .

جارو زدن کلاسا .

سوار موتور شدن و بردن صندوق های نوشابه! . )

می رسیم به ساعت 3اینا که تو راه برگشتن بودیم.

من صندلی جلو بغل راننده نشسته بودم. گوشیمو درآوردم و با دوربین سلفی شروع به فیلم گرفتن کردم.

صالح هم یه مداحی گدذاشت و با بقیه بچه ها شروع به هم خوانی کردیم.

مداحی اش این بود : (ما اصحاب گوش به فرمان . سربازان نسل سلمان . با هم بستیم عهد و پیمان . ای حسین جان . و . )

عجب خاطره ای شد. یادش بخیر.


خاطرات اردو جهادی شهریور نود و هشت: (شماره دو)


وارد مدرسه شدم.

و حالا وارد سالن. .

بچه ها داشتن کلاغ پر بازی می کردند!!!

گفتم سلام .

خلاصه بعد سلام، پتو آوردند!

ما رو انداختند رو پتو. انداختن بالا چند بار!

یادمه قشنگ که گفتند برو تا بخوری به سقف!

منم زرنگی کردم و هر وقت نزدیک سقف می شدم پاهامو بلند می کردم تا با کله نرم تو سقف!


خاطرات اردو جهادی شهریور نود و هشت: (شماره یک)


ترم تابستون کرمانشاه بودم.

برگشتم خونه. حدود بیست روز مونده بود به زمان اردو جهادی تابستون. امسال گلستان آق قلا بود.

مطرح کردم با بابا و اینا که برم یا نه؟

پدرم گفتن: من خودم اردو جهادی هستم!

بنده خدا راست می گفتند. برا ایام مهر تو مغازشون کمک نیاز داشتند. منم گفتم چشم. هستم کمک شما.

 

حقیقتش خودم انتظار این پاسخ رو داشتم از مون وقت که کرمانشاه بودم. واسه همین به مسئول فرهنگی این اردو جهادی تابستون گفته بودم که اگه کاری برای قبل اردو هست بگو من انجام میدم. یه سری کار هم توفیق شد انجام بدیم.

 

خلاصه گذشت و گذشت و مسابقه هوش برتر قبول شدیم. 28 شهریور ضبط برنامم بود.

27 ام عصر حرکت کردم سمت تهران.

رفتم ضبط و نفر سوم شدم و حذف شدم.

خوابگاهم رو هم این ترم عوض کرده بودم. روز بعد ضبط اومدم خوابگاه جدید. هیچ کی از هم اتاقق هام نیومده بود و کلا تنها بودم. یکی دو روز بیکار بودم.

یادمه صبح ساعت 10 بیدار شدم. یه دفعه تو ذهنم اومد که:

محمد!

پاشو برو گلستان پیش بچه ها. حداقلس اینه تو فضای اردو جهادی قرار می گیری و حس و حالش رو می گیری.

خلاصه سریع آماده شدم رفتم ترمینال تهرانپارس.

بلیط اتوبوس به مقصد گرگان.

رسیدم گرگان. تاکسی گرفتم برا روستای چنسولی.

شب رسیدم پیش بچه ها.

 


خاطرات اربعین نود و هشت: (شماره هشت)


ساعتای 8ونیم صبح بود که من و محسن اصـ. با راننده پراید برای رفتن به سمت مرز با نفری 200 تومن توافق کردیم.

ولی بهش گفتم تا بقیه رفیقامون بیان، یه ساعتی باید منتظر بمونه.

اون دلالی که ما رو به راننده معرفی کرده بود گفت کوله پشتی هاتون رو بذارین داخل ماشین. می خواست که تا بچه ها میان، ما احیانا ماشین ارزون تر یا بهتر پیدا نکنیم و بزنیم زیرش!

خلاصه منتظر اومدن بچه ها شدیم.

بچه ها یکی یکی می اومدند. بغل خیابابون نشسته بودیم.

کم کم ماشین های سواری بیشتری می اومدند و می گفتند حرکت برا مرز. قیمت همشونم 250 تومن بود.

راننده های کرمانشاهی اومده بودند تهران تا مسافر بزنن و برن طرف مرز مهران.

با یکی شون سر صحبت باز شد و گفت از مسیر همدان نرین چون ترافیکه و از مسیر دیگه ای (خوزستان بود فک کنم. الان اسم شهرش یادم نیست) برین. می گفت من هر روز دارم این مسیر رو میرم و مسافر رابعین می برم.

رفتیم به راننده پراید گفتیم قضیه رو.

راننده پراید بعد کلی بحث و جدل قبول کرد مسیر همدان رو نره.

می گفت من کل جاده های ایران رو رفتم.

همین بحث کردن ها و اینکه معلوم شد بچه کرمانشاه نیست و اولین سرویس اربعین امسالش هم هست، منو یک کم نگران کرد.

می دونستم اگه راننده اهل کرمانشاه باشه بهتره. چون مسیر رو بلده و میانبرهاشو می دونه و به ترافیک نمی خوریم.

خلاصه بر خلاف میل من و با اصرار دوستان با همین پراید حرکت کردیم.

من و ایمان صاد. و مهدی حبیـ. و اون مسافر تهرانی که پیدا کرده بودیم به عنوان نفر چهارم، سوار پراید شدیم.

بقیه بچه ها هم با اون ماشین دیگه قرار شد راه بیفتن.

ما حرکت کردیم.

راننده مپ رو روشن کرد! (نگرانی و اعصاب خوردیم بیشتر شد! آخه مگه مسیر رو بلد نیست! تا مرز میخواد با مپ بره؟!!!!)

داخل بلوارهای خروجی تهران هم فقط تو لاین وسط حرکت می کرد. اصلا سبقت نمی گرفت. فقط با سرعت مطمئنه حرکت می کرد!

چند بار چشمامو بستم. سعی کردم چیزی نگم.

به محسن پیام دادم:

-اشتباه کردیم. این راننده نیست! خیلی یواش حرکت میکنه!

محسن جواب داد:

-بد به دلت راه نداده. هنو که نرفتین تو جاده.

 

راست هم می گفت محسن.

بعدا تو مسیر همه چی معلوم شد.

بنده خدا راننده، راننده حرفه ای بود. چون پراید رو روز قبل حرکت تحویل گرفته بود و هیچ مدرکی نداشت از ماشین(!) ، تو روز و تو شهر، آروم می رفت تا پلیس نگه وایسه.

ولی شب که شد، بسیار جذاب رانندگی کرد! (جذاب که میدونین یعنی چی دیگ!؟)

خلاصه که:

این راننده، راننده بود!.


خاطرات اربعین نود و هشت: (شماره هفت)


صبح پنج شنبه هجده آبان شد.

دیشب با (محسین اصـ) قرار کردیم من سر صبح برم ترمینال جنوب ببینم اتوبوسی تاکسی چیزی برا مرز هست یا نه. محسن هم قرار شد بره ترمینال آزادی.

ساعتای 6 صبح اینا بود که لباس پوشیدم اومدم از اتاق بیرون. دیدم درب خوابگامون بسته اس و نمیشه اومد بیرون. ساعت 6ونیم در رو باز میکردن. تا اون موقع صبر کردم.

با بی آرتی و مترو حرکت کردم.

رسیدم ترمینال جنوب. خبر خاصی نبود. فقط یه اتوبوس بود که سرویس سبزوار بود فک کنم. اسکانیا 44نفره. می گفت نفری 300 هزار تومن تا مرز. (البته قیمتشو الان دقیق یادم نیست ولی کمتر از سیصد نبود).

محسن زنگ زد و گفت برم ترمینال آزادی.

از ترمینال جنوب یه تاکسی سوار شدم. بحث اربعین شد تو ماشین.

راننده یه داش مشتی طوری بود!

با همون لحن لوطی وار گفت پسرش و دوستاش با دو ماشین شب راه افتادن طرف مرز.

خودشم 4ساله که میره ولی امسال نشده بره اربعین.

یه مسافر دیگه هم تو اتوبوس بود.اونم داشت می اومد ترمینال آزادی برا پیداکردن ماشین برا مرز.

رسیدم ترمینال آزادی.

ما کلا 7نفر بودیم. یدونه ماشین سواری پیدا کرده بودیم. 4نفرمون با اون می تونستن برن. 3تامون رو زمین بودیم فعلا!

یدونه ماشین دیگه می خواستیم. بلیط اتوبوس که کلا پیدا نمی شد اگه هم بود نفری 250 بود.

خلاصه بعد کلی گشتن یدونه پراید پیدا کردیم نفری 200.

چون 3نفر بودیم باید دنبال نفر چهارم هم می گشتیم!

اینجا بود که در نقش جدید ظاهر شدم!

بعله!

تو ترمینال هرکی رو می دیدم میگفتم میری مرز؟ مهران؟ بیا 200 تومن الان حرکت پراید!

عکس العمل مردم خیلی باحال بود. فکر می کردن من رانندم!

بهشون می گفتم حاجی منم مث خودتون زائرم. ماشین گرفتیم یه نفر کم داریم!

خلاصه نفر چهارم هم اوکی شد.

محسن و بقیه رفقا هم اومدند و حدود ساعتای 10 صبح بود که آماده حرکت شدیم.


خاطرات اربعین نود و هشت: (شماره یازده)


ساعتای 5اینا بود که مجدد توقف کردیم.

نزدیک لرستان بودیم فک کنم.

موکب بود.

چایی و عدسی نذری می دادند.

ما هم جاتون خالی میل کردیم.

روی جدول های رو به رو موکب نشسته بودیم.

متوجه عبور تعداد زیادی خانوم شدم.

همشون یه پارچه سبزرنگ پشت چادرشون داشتند.

اکثرا هم سن وسال خودمون بودند ظاهرا.

رو پارچه شون نوشته بود کاروان جامعه اهرا قم.

فهمیدم کاروان اونجا هستند.

همشون با حجاب کامل بودند.

من خجالب کشیدم که رو مسیر رفت و آمدشون باشیم و پا شدم رفتم اون ور تر.

واقعا خانومای باحجابی بودند.

تو ذهنم نوشتم به مامانم بگم یه آمار بگیره.

شاید قسمت ما تو این جامعه اهرا باشه!


خاطرات اربعین نود و هشت: (شماره ده)


در جریانید دیگه که در حال حرکت به سمت مرز مهران بودیم از تهران با پراید.

برای ناهار توقف کردیم.

اسم موکب مدافعان حرم بود.

چند روز قبل حرکت ما، یکی از اهالی شهرمون تو اینستا استوری کرده بود تصویر این موکب رو.

برام جالب بود که ماهم تو همون موکب توقف کرده بودیم.

موکب بزرگی بود.

ظاهرا اهالی افغانستان این موکب رو زده بودند.

داخل چادری بزرگ رفتیم نشستیم.

سفره پهن بود و زائران در حال میل غذا بودند.

ما هم رفتیم نشستیم سر سفره.

من و ایمان کنار هم نشستیم.

مهدی و اون مهدی دیگه هم یک کم اون ورتر ما نشستند.

غذا آبگوشت بود.

یک کم شلوغ بود موکب و ما منتظر موندیم ده دقیقه ای.

نون رو آوردند.

یه تیکه کوچیک آخرش به من و ایمان رسید.

یه حاجی کنار من نشسته بود. نون ما رو که دید یه نگاهی کرد و گفت: اینجاها باید شیر باشی.

منظورش این بود مظلوم نباش و غذا و اینا که میارن شونصدتا شونصدتا بگیر!

خلاصه آبگوشت رو آوردند و تا نفر بغلی من رسید. نفر بغلیم همین حاج آقا بود.

وقتی این جور شد حاجی یه پوزخنده ای زد و به بغلیش گفت عه بازم به این دوتا نرسید.

منم دستم رو گذاشتم رو شونه حاجی و گفتم حاجی غصه خودتو بخور.

(البته بعداها کمی از این حرکتم ناراحت شدم. شاید یه جورایی بهش بی احترامی کرده باشم.)

خلاصه آبگوشت اومد و ما هم خوردیم.

انواع دم نوش و چایی هم داشتند که جاتون خالی خوردیم.


خاطرات اربعین نود و هشت: (شماره نه)


راننده قبول کرد از مسیر همدان به سمت مرز مهران نره و از یه مسیر دیگه رفت تا به ترافیک نخوریم.

ماشینی که محسن و سه تا دیگه از رفقا تو اون بودن یکی دو ساعت بعد ما حرکت کرد.

با محسن از طریق پیامک و تلگرام در ارتباط بودیم. لوکیشنمون رو از طریق تلگرام برای هم فرستادیم.

حالا معلوم شد که اونا از مسیر همدان یعنی مسیر اصلی و پرترافیک به سمت مرز رفتند.

این بود که دیگه از هم جدا شدیم رسما.

راننده ما می گفت ما از یه دوراهی به بعد مسیرمون با اونا یکی میشه یعنی مسیر همه یکی میشه و اونجا به بعد ترافیک میشه.

ما هی منتظر اون دوراهی بودیم!

آخه اصلا به ترافیک خاصی نخوردیم در حالی که انتظار ترافیک رو داشتیم.

به یه دوراهی رسیدیم و درحالی که اکثر ماشین ها از یه ور می رفتند ما از اون ورش رفتیم.

افتادdl تو یه جاده. اسمش یادم نیست. پرنده پر نمی زد.

باورم نمی شد نزدیک مرز چنین جاده خلوتی تو ایام اربعین پیدا بشه.

خلاصه که ته این جاده خورد به نزدیک پایانه برکت.

این شد که ما بدون حتی یک دقیقه ترافیک در شلوغ ترین ایام سال رسیدیم به مرز مهران.


بعضی وقتا که بی خوابی به سرم میزند مثل الان، پا میشم و نماز شب می خونم.

اما الان . .

غروبی که داره میاد، شام شهادت پدر بزرگوار امام زمان(عج) است.

محمد جان این روزا رو به حرمت عزای امامزمانت در عزای پدرشون لطفاً با گناهان و کارات ناراحتشون نکن.

حواست هست؟

پوستر مراسم جمکران رو دیدم. ساعت ۸شب امروز. حاج آقا پناهیان و حاج سعید حدادیان .

ان شاالله عصر بعد کلاس ساعت۴میرم طرف ترمینال جنوب. اتوبوس قم و از اونجا مستقیم جمکران. بعد مراسم هم میایم محضر حضرت معصومه(س).

بلیط ۴تومنی قطار برگشتم واسه صبح چهارشنبه ساعت۵صبح گرفتم که برسم به کار و درس.

آقاجان!

خودت به دل ما نگا کن.


خاطرات اربعین نود و هشت: (تیترها)


باتوجه به اینکه به مرور زمان فرصت نوشتن خاطرات اربعین امسال رو پیدا می کنم، الان تیتر خاطرات رو می نویسم تا یادم نره. به مرور می نویسم جریان کامل همشون رو:

1- ریز هزینه های اربعین امسال. و برنامه حرکت.

2- رفتن سر مزار آقاهادی همان اول.

3- اسکان نجف. خوش جا و تمیز.

4- ما و صف حموم؟!

5- پاره شدن زیپ کوله پشتی!

5- آقا سر لباسو بگیر خشکش کنیم!

6- عتبه مقدسه و غذا.

7- یک سحر فرصت نجف امسال. یک گریه نمکی قبل نماز صبح.

8- دیدن رفقا اتفاقی.

9- شروع حرکت بهتر از گذشته!

10- پای .

11- سوار سه چرخ شدن؟! / نبود موکب / خب برو!

12- یک همسفر چند ستونی! شارژر. دخترشو بده به ما!

13- تصمیمات اربعین امسال. اسرائیل ستیزی/هدیه برا کودکان عراقی

14- کولمون خالی نباشه خداروشکر زدیم یه چیز روش.

15- رسیدن به حاج مهدی و من به هم دوباره.

16- .ارد مسیر اصلی شدیم. قرا ما کجا؟ 7تا بعد اعداد رند.

16- یادم نیست شب اول کجا خوابیدیم. فقط یادمه ساعتای 1من بیدار شدم. دیگه خوابم نیومد. حاج مهدی هم 2اینا جل و پل کرد. گفتم بیداری . اگه بیداری بریم دیگه خیلی رفتیم. نماز شب هم . .

17- روز دوم ما شروع شد. نیمه شب تا نماز صبح . . از صبح تا ظهر. تاول پا . مردم . قرار ما 907.

حاج مهدی لباس شست. دیدن علی اعتباری اینا. گرمی شدید هوا.

عصر استراحت. من یه جا. حاج مهدی یه جا دیگه.

خوب اومده بودیم. نماز مغرب غذا کوبیده عالی.

خوابیدن و به آسمون نگا کردن.

همون جا استراحت درست و حسابی.

صبح ساعتای 3ونیم اینا به زور حرکت کردن.

نماز صبح که خوندیم. مهدی خوابش میومد. من حرکت. قرار 1307.

18- قرار ما 1307. مهدی دیر رسید. 1307 موجود نبود!

هوا گرم شدید.

نتونستم با دمپاییی ادامه بدم. با جوراب.

مداحی و ی و پیاده روی.

19- مهدی رسید. ماساژور داشت حسابی.

20- تجربه! مسیر سبزو ادامه بدیم یا بپیچیم طرف جایی که میره طرف جثر ها؟

پل اول نه. پل دوم سمت چپ حرم حضرت ابولافضل.

اگه اون رو بری میرسی به حرم.

21- نماز ظهر. رو خوندیم. پرسیدن ادرس و گریه خانم. از اون ور می ریم.

22- کار هرکسی نیست پا اومدن. توفیق بود.

23- رفتن به حرم حضرت ابوبالفضل.قبل ورود به قبه. رفتن پای کلمن ها. یکی نشتسه بود. دلم خواست. گفتم پاشو ما هم حال کنیم. نشستم. حاج مهدی گفت بسه دیگه. رفتیم زیرات خوندیم. اشکم نمی اومد خجالت کشیدم. رفتیم داخل قبه. کم کم متوسل شدم. دیگه باید می رفتیم. تو خروجی اشک و . شکستن بغض.

24- گوشی خاموش تو کوله.

25- رفتن سمت حرم امام حسین. درمان تاول. و اینک رسیدن به حاج محسن

26- بیشتر می مونیم. حالا چکار کنیم؟ برگشتن به حرم حضرت عباس.

حالا سقایی. آخرش گفت پاشو. دنبال کلمن های دیگه!

27- حاج آقای عربی فارسی. دلم تنگ شد برا حرم امام حسین.

28- شولغ. محسن بود جام داد. محسن حال و حس خودشو داشت. به قتلگاه نگا می کرد. خنده ای داشت.

29- اون پسره آبادانیه. لهجه غلیظ عربی. انگشتر نداد.

30- رفتن به سمت گاراژ. جوجه. سیب زمینی. کباب ترکی. کاروان رهپویان جا نمونی!

31- جاموندن از محسن و بقیه. 3تا شدیم.

32. یک ون پیدا کردیم. نفری 150 و 170. بچه های مشتی.

33 - مداحی 10بار گوش کردیم.

34- رسدین به مهران. سوار سه چرخ و گوشیم نیست. برگشت نبود نه!

35- رسیدن به موکب. مصدوم اوردیم! استراحت و حالا کار.

36- کامیون هندونه.

37- شیفت نونوایی.

38-ما نون می پختیم. روضه گذاشت رائچدیو حضرت رقیه. دلم شکست. خستس؟ نه بخدا .

38- بیکار بودن. واکس و اینا.

38- بیکار ب.دن. مردم رو بردن تا گیت.

39- شربت دادن تو علی اصغر. غذا دادن.

40- محمد بیا. دسشتشویی. توضیحات و این ها. حالا مشرف.

41. تمیز کردن 3تایی و خواب و در زدن مردم. تمیز کردن سری دوم و بهتر.

42. خیلی خئابم می اومد ولی موندم پاش.

43- تانکر های آب. تقریبا رفیق. اون یدونه خیلی سخت بود. آبشاری گرفتن.

44- اشتباه رفتن. چیکار کتیم؟ وایستادم. تابلو. بنر و اینها. دلخوری

45- نوش امامت اولسون ترامپ نعلت اولسون.

46- بستنی دادن روز آخری. انواع بستنی دادن.

47- جمعیتی ثابت 5روزه 24 ساعته.

48- توفیق داریم باید کار کنیم.

49- ایستکاه روز آخری. بارون شددید. بیان داخل. گریه اشک. نتونستم. روضه داتش می خوند.

50- پسر استرالیایی هه.

51- کلاه موکب!

52- پاکستانی ها.

53- خراب شدن دستشویی خانوما! من؟!

54- خواب روی بلندی!

55- تعامل با عراقی ها!

56- ماست شام آخر با من!

57- کلاس آموزشی در اسکان مهندس!

58- آها! یه کوتوله دادن طرف ما! دلم شکست.

59- جلو موکب. چایی. آبدوغ خیار جلو. فاصله بذار.

60- لیوان پلاستکی. برج لیوان پلاستیکی.

61- بعضی ها بی خیال بودنو. چرا؟!

62

 


شنبه هفته قبل یعنی یازده آبان آقای محمدحسن قدیری ابیانه به دانشگاهمون دعوت شده بودند. با یه سرچ تو اینترنت می تونین در موردشون اطلاعات بدست بیارید.

مراسم خوبی بود.در پایان مراسم در هنگام تقدیر از ایشون بهشون گفتند که در زمان انقلاب در تلویزیون ایتالیا یک جمله طلایی گفته اید و اون این بوده که: به نام خداوند قوی تر از ناوهای آمریکا.

ایشون بعد اندکی تامل با خنده گفتند:

البته الان باید بگوییم که به نام خداوند قوی تر از کدخدا!


قبل رسیدن به نجف، تو ذهنم گفتم حتما امسال هم میرم سر مزار آقاهادی.

آقامحمدهادی ذوالفقاری رو میگم. شعید مدافع حرم. مزارشون تو وادی السلام هستش.

 

برنامه ای که چیده بودم این بود که سحر روز آخر بعد نماز جماعت صبح از حرم‌ امام علی (ع) برم سر مزار آقاهادی و از اوجا پیاده روی رو شروع کنم.

خلاصه رسیدیم نجف. حول و حوش ظهر بود.

مینی بوس ما رو یک کم خارج شهر پیاده کرد.

خلاصه با حاج مهدی از مینی بوس پیاده شدیم و راه افتادیم.

 


حوزه علمیه مشکات رفته بودیم دوره دو روزه.

کلاسمون تموم شد و استاد اومد ایستاد نمازجماعت.

بین دو نماز، پا شد یه نکته گفت دل منو برد!

 

یک نکته از کتاب آداب الصلاه امام خمینی (ره).

گفت امام می فرمایند که برا کنترل حواست در نماز، وقتی داری ذکر نماز یا حمد و سوره رو میخونی، اون رو برای قلبت بخون. یعنی توجه کن که زبانت داره به قلبت یه چیز رو میگه. براش بازگو می کنه.

بعد از چند وقت می بینی که برعکس میشه این قضیه. یعنی اذکار نماز از قلبت بر زبانت جاری میشه.

 

حقیقت از اون روز یه چند باری امتحانش کردم. واقعا حس خوبیه!

امتحانش کنید شماها هم!

 

در ضمن کتاب آداب الصلاه امام خمینی رو هم دانلود کنید که اونم فوق العادست!


چهارشنبه و پنجشنبه یعنی دیروز رفته بودیم یک دوره از طرف جامعه اسلامی داخل حوزه علمیه مشکات.

حوزه علمیه ای که اکثر طلبه هاش اول دانشجو بودند اون هم عمدتا مهندسی و سپس بعد گرفتن مدرک دانشگاهی اومدن دروس حوزوی رو می خوانند.

با پنج شیش نفر از طلبه ها که اونجا درس می خوندند و برامون کلاس گذاشتند تو این دو روز خوش و بش و کلاس داشتیم.

 

یکیشون بود حسن خالـ.ـقی ، یعنی من محو سیمای و رفتارش شده بودم.

همشون صورت هاشون نورانی بود.

معلوم بود چه ارتباط عمیقی با خدا دارند.

 

من این فضاها رو دوست دارم.

فضای دانشگاه هم بدک نیست.

ولی خدا توفیق بده حتما بعد پایان دوره لیسانس، فکری برای دروس حوزوی و وارد شدن به فضای حوزه می کنم.


قبل رسیدن به نجف، تو ذهنم گفتم حتما امسال هم میرم سر مزار آقاهادی.

آقامحمدهادی ذوالفقاری رو میگم. شعید مدافع حرم. مزارشون تو وادی السلام هستش.

 

برنامه ای که چیده بودم این بود که سحر روز آخر بعد نماز جماعت صبح از حرم‌ امام علی (ع) برم سر مزار آقاهادی و از اوجا پیاده روی رو شروع کنم.

خلاصه رسیدیم نجف. حول و حوش ظهر بود.

مینی بوس ما رو یک کم خارج شهر پیاده کرد.

خلاصه با حاج مهدی از مینی بوس پیاده شدیم و راه افتادیم.

یه مقدار که رفتیم متوجه شدم که دو طرفمون وادی السلامه.

اینجور که شد حواسم رو جمع کردم که شاید تو همون دور و بر مزار آقاهادی باشیم.

داشتیم همینجور می رفتیم که ناخودآگاه سرم چرخید سمت چپ. چشمم خورد به ماکت عکس آقاهادی.

به حاج مهدی گفتم بیا اینجاست مزار آقا ابراهیم ذوالفقاری!

خلاصه امسال قسمتمون اینجور بود که اول بریم مزار آقاهادی و بعد بریم سمت مزار آقا امام علی (ع).

 

خوش به حالش واقعا.


آخر کلاس جبر خطی بود

استاد واث(۱) پشت میز رو صندلی گوشی بدست نشسته بود که حضور غیاب کنه. تا صفحه حضور غیاب لود بشه گفت: در ضمن اونایی که میان ترمشون پایین تر از 10 گرفتن حواسشون باشه نیفتن.

بعد با مکث کمی گفت: (با لحن حضور غیاب گونه استادای دانشگاه بخونید): خب آقای آقاجا.(۲)؟

بنده خدا رفیقم حواسش نبود یه دفعه جاخورد و گفت: ما استاد؟! ما بالاتر از 10 گرفتیم!

همه زدیم زیرخنده.

تازه بنده خدا فهمید قضیه حضور غیابه الان و‌ اون بحث نمره 10 میان ترم اینا تموم شده بحثش!


نمی دونم قبلا این بحثو گفتم یا نه. حالا دوباره میگم تا حتما گفته باشم!

موقع انتخاب رشته تو دبیرستان، جو حاکم می گفت برو تجربی! ولی تو لیست پیشنهادی با توجه به نمرات دوران تحصیل، پیشنهاد شد برو ریاضی.

ما هم دل رو زدیم به دریا و رفتیم. مدتی که گذشت دیدم واقعا ریاضی بهترین انتخابم بوده. یعنی تجربی و زیست و اینها به مرور ازش متنفر شدم.خلاصه خدا رو شکر کردیم بابت این انتخاب.

وقتی داشتیم برا کنکور درس می خوندیم هرکی ازم می پرسید میخوای کدوم رشته و کدوم دانشگاه قبول شی، بهش میگفتم که من نهایت تلاشمو می کنم بعد تصمیم می گیرم برم کدوم رشته و دانشگاه. نمی گم کار درستی بود یا نه ولی من اینجور بودم.

خلاصه کنکور رو دادیم و رتبه اومد و انتخاب رشته و دانشگاه هم با م و علاقه انتخاب کردیم. قبول شدیم مهندسی برق دانشگاه تربیت دبیر شهید رجایی!

معلم و دبیر بودن رو دوس داشتم که زدمش. ولی اول احساس می کردم علاقم به مهندسی کامپیوتر بیشتر از برقه. همین شد که تو انتخاب رشته زدم‌ اول کامپیوتر رجایی بعد برق. وقتی برق قبول شدم شاید با خودم‌ میگفتم کامپیوتر بهتر بود. ولی وقتی اومدیم دانشگاه دیدم که نه به برق علاقه دارم و خداروشکر کردم.

برای تعیین گرایش هم ابتدا الکترونیک و قدرت رو زدم. اولویت سوم و چهارم رو هم کنترل و مخابرات زدم.

باتوجه به اینکه تو‌دانشگاه ما باتوجه به معدل و تعداد واحدهای پاس کرده و ظرفیت هر گرایش، گرایش افراد مشخص میشه، ما افتادیم گرایش کنترل!

اینجا واقعا دیگه ناراحت شدم.

چون گرایش الکترونیک و قدرت بیشتر سر زبوناس و معروف تره.

خلاصه الان حدود یه ترمه که از درسای گرایش کنترل که برداشتم داره میگذره.

واقعا دیدم که بهترین گرایشی که می تونستم بیام همین کنترل بوده.

اینجا بود که بازم خداروشکر کردم.

میگم گرایش کنترل عالیه و هم خیلی جذابه. فقط و فقط لازم که وقت بذارم و بخونم.

ان شالله خدا توفیق برنامه ریزی و نظم رو بهم بده.


شب یلدا امسال بود.

اون شبا بچه ها استوری اینا می کردن میدونی از شب یلدا تا شب شهادت حضرت زهرا میشه 40 روز؟!

بیاین چله ترک گناه اینا بذاریم.

حیف که استفاده نکردم.

همش همینه.

همش جا می مونم.

اما .

حداقل خانوم جان یه نظر عنایتی به این حقیر ، به این جوون نوکر پسرتون بندازین.

بخدا دوس دارم بشم اونی که شما دوس دارین.

بشم اونی که عاقبت بخیر میشه.

بشم اونی که جونش رو فداتون میکنه.

خدا کنه این 20 روز، تا روز شهادت حضرت زهرا (به روایت 95 روز) بتونم رو اعمالم مراقبه کنم.

میدونم قدم اول همینه.

تو همین قدمم سال هاست موندم.

ولی دیگه بسه.

خداجان!

به حق حضرت زهرا

به حق مادر .

نذار دیگه پام بلغزه .

خسته شدم .

ولی الان بازم امیدوارم به نظر لطفت .


4ماه پیش بود.

مرداد یعنی.

یه پست گذاشته بودم در مورد تصمیماتم برا زندگیم که 2ماه قبلش نوشته بودم اینجا و بهش عمل نکرده بودم!

الان باز 5ماه از اون تایم میگذره و بازم دارم می نویسم در مورد همون.

الحق که کم کاری کردم.

آی خداجون.

به حق این شب عزیز.

به حق شب شهادت حضرت زهرا

بذار دیگه از این مرحله عبور کنم.

دلم برات تنگ شده.

می خوام پرواز کنم.

چقد رو زمین بمونم.

چقد نماز بخونم ولی همش رو زمین باشم.

بذا حس و حال بندگیت رو حس کنم.

نمی خوام عمرم تباه بشه.

خدااااااا .


خب دوباره فصل امتحانات پایان ترم فرا رسید.

هفته بعد شنبه شروع میشه به مدت دو هفته.

محمد جان!

اردوجهادی عید میخوای بری یا نه؟

خادم الشهدا میخوای بری یا نه؟

میخوای 6بهمن تا9بهمن بری مشهد یا نه؟

همش و همش در گرو همین نتایج امتحاناتته.

پس از الان به مدت دو هفته بکوب بچسب به درس.

شب امتحانی بخون و نمره بگیر.

 

یه نگاه به برنامه امتحانی:

شنبه 10/21  مدار2 / کاربرد فناوری

یکشنبه

دوشنبه 10/23  کنترل خطی

سه شنبه

چهارشنبه 10/25  الک صنعتی

پنج شنبه  10/26  مبانی تحقیق

جمعه

شنبه

یکشنبه  10/29  جبرخطی

دوشنبه

سه شنبه

چهارشنبه  11/2 تاسیسات

 


این مسجد نزدیک خواگاهمون، مسجد رضوی ، امام جماعتش تو قنوتش این دعا رو میخونه .

الهی بحق فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و السرّ المستودع فیها .

 

آره!

زیباست واقعا . .

الان که این مطلب رو می نویسیم، در ایام فاطمیه هستیم . .

این عبارت رو زیاد شنیده بودم ولی معنی دقیقشو نمی دونستم.

خدا رو شکر توفیق شد معنی دقیقشو بدونم.

حقیقت تو این ایام خیلی ها دست به دامن حضرت زهرا (س) میشن و مورد عنایت ایشون قرار می گیرند.

شاید لطفی بر این بنده ناچیز کردند تا تو این ایام فاطمیه ، با این عبارت و تکرارش بتونم دست به دامنشون بشم.

سرچ که کردم این پیام رو هم دیدم :

 

عارف بزرگوار مرحوم آیت الله ملاعلی معصومی همدانی فرموده بودند که برای برآورده شدن حاجات و توسل به حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها 530 بار بگویید :
اللهم صل علی فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها بعدد ما أحاط به علمک »
(خدایا ! بتعداد آنچه دانش تو بر آن احاطه دارد ، بر فاطمه و پدر و همسر و فرزندانش درود فرست».
یا 530 بار بگویید الهی بحق فاطمه و ابیها و بعلها و بنیها و السرّ المستودع فیها » .

(خدای من ! به حق فاطمه و پدر و همسر و فرزندانش و آن راز به ودیعه نهاده شده در وجود او {حاجاتم را برآورده کن}»

 

شایان توجه است که نام مبارک فاطمه که حرف پایانی آن تاء گرد عربی است ، طبق حساب حروف ابجد با عدد 530 برابر است.


خب یه وقتایی هست تو قنوت نماز، تو دلت ، تو سجده هایی که میری یه عباراتی میاد تو ذهنت واقعا حس خوبی بهت میده.

مثلا عبارتی مثل:

الهی و ربی من لی غیرک .

یا من علیه معولی .

یا خبیرا بفقری و فاقتی .

یا غایه آمال العارفین .

و . .

امروز یه عبارت زیبا و دلنشین دیگه دیدم. داخل کتابخونه نشسته بودم که قبل اذان مغرب، بلندگو مسجد شروع به قرآن پخش کردن کرد. این آیه رو خوند:

 

کلُّ مَنْ عَلیها فَان وَ یبقَی وَجْهُ رَبَّک ذوالجلالِ والاکرامِ

هر که روی زمین است دستخوش مرگ و فناست و خدای باجلال و عظمت باقی می ماند.

 

و چه زیبا .

و ما چه حقیریم در برابر عظمتت تو . .


خداوند توفیق داد به بنده ناچیزش ،

هفته دوم مراقبه رو تموم کردم.

ان شاءا. از امروز هفته سوم.

به مدد حضرت زهرا (س).

با این اتفاقاتی که پی در پی میفته ، فقرم رو بیشتر از پیش به خداوند احساس می کنم.

خدایا راه راست رو به ما نشون بده . .

 


 


1- شکستن نمازهای مستحبی حتی از روی اختیار جایز است.

2- زیاد کردن رکن (مانند رکوع) از روی سهو نمازهای مستحبی را باطل نمی کند.

3- در نماز مستحب شک میان رکعت اول و دوم، نماز را باطل نمی کند و نمازگزار می توان بنا بر هر کدام بگذارد.

4- نمازهای نافله را می شود نشسته خواند، ولی بهتر است که دو رکعت نماز نافله نشسته را یک رکعت حساب کند.

5- اگر نماز مستحب را کسی در وقتش نتوانست بخواند قضای آن را می تواند انجام دهد. طبق حدیث، خداوند به فرشتگان مباهات کرده و می فرماید: به بنده‌ام بنگرید چیزی را که بر او واجب نکرده ام قضا می کند».

6- نماز مستحبی را می شود درحال راه رفتن و سواری خواند و اگر انسان در این دو حال، نماز مستحبی بخواند لازم نیست رو به قبله باشد.

7- نمازهای مستحبی را می توان در حال ایستاده، نشسته، خوابیده، موقع راه رفتن و. بجا آورد که در این صورت برای رکوع و سجده می توان با سر اشاره کرد، البته باید رو به قبله بودن در حد امکان رعایت شود.

 

همه چیش آسونه . .

فقط مرد عمل باش رفیق!


شب شهادت حضرت زهراس.

شب شهادت مادره.

قسمت شد بیام‌ حرم امام رضا(س).

شب سختیه.

قلب تمام آل الله از جمله آقا امام زمان (عج) تحت فشار و حزن و اندوهه.

آقا جان!

امشب تنها کاری که می تونم بکنم همراهی با آه و سوز ناله شماست.

لیاقتی نیست که صداتون رو بشنوم .

اما آقا جان!

قلب منم محزونه.

اشک هام جاریه .

دریاب این حقیر رو .


بازم فرصتی دست داد برای شروعی مجدد . :

 

الان که انگشتانم توان و فرصت دارد بنویسد از تو .

الان که دلم می تونه هواتو بکنه .

الان که عقل و ذهنم می تونه تصمیم بگیره کردن هواتو .

الان که زبونم میتونه بگه السبلام علی الحسین .

الان که گوشام میتونه بشنوه مداحیتو .

 

عاقا بذار یه سلام بدم از راه دور .

 

السلام علیک یا اباعبدلله .

 

سلام به شاه از ططرف ذره ی ناچیز روسیاه . 

 

حیف کاری کردم که جواب سلامتو نمی شنوم آقا . .


بسم الله الرحمن . 

بعد تموم شدن ترم قبل، (ترم شش دانشگاه) یعنی حدود 2بهمن اینا، رفتیم یه دوره تشکیلاتی بسیج تو قم.

اونجا حس و حال معنوی خوبی گرفتم.

جاتون خالی بعدش هم قسمت شد یه سر رفتم مشهد پیش امام رضا (ع).

گذشت و گذشت تا ترم جدید شروع شد.

شروع شد و کمی ازش گذشت و کرونا اومد و دانشگاه ها تعطیل شد.

یه هفته ای هست اومدم خونه.

دوست ندارم بهش فکر کنم که چقد تو این یه هفته فرصت از دست دادم. چقد گناه کردم. چقد پام لغزیده. چقد . .

 

آقا ممد!

خاطرات اربعینت مونده هنوز که هنو یادداشتش نکری کامل.

چقد وقت امتحانات پایان ترمت دوست داشتی یه زمان خالی پیدا کنی که کارای نکرده ات رو انجام بدی.

 

نوت پد گوشیت چقد پرشده از عناوین تصمیماتی که نوشتی و میخوای عملش کنی؟

 

الان وقتش نیست؟!

نیست؟!

نیسستتت؟!

 

بسم الله.

بسم رب الحسین . .


سلام.

بعد چند ماه ننوشتن خاطرات،

برگشتیم ما.

اتفاقات بسیااااااار زیادی  برام افتاد در این چندماهی که ننوشتم خاطراتش رو.

حالا کاریش نمیشه کرد دیگه. ننوشتمشون و حیف واقعا.

 

ولی مهم ترین اتفاق و خاطره این بود که متاهل شدم :)

15 شعبان 1443 / 27 اسفندماه 1400 / حرم امام رضا (ع) . .

قسمت همه مجردا به امید خدا.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها